فراق

September 02, 2007

که هست در پی شام سیاه صبح سپید

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینهء جویبار گریهء بید

به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟

چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

که راست سایه درین فتنه ها امید امان ؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه خواجه بین کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید
سايه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home