فراق

November 29, 2018

ای در اسباب جهان پای تو بند

ای در اسباب جهان پای تو بند
ماندن از راه بدین سلسله چند
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
قافله پی به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نیی از طبع دنی
تار اسباب به هم چند تنی
پرده روی مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزیدن
بر سبب ورزی خود لرزیدن
تا نیفتی ز سر دار فرود
پیشه کن کاهلی پای مرود
بو که چینی ثمر بهبودی
بی تقاضای کلوخ امرودی
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دلیل
فضل او رزق تو را گشته کفیل
جهل باشد که ازو تابی روی
با کفیلیش شوی روزی جوی
تا کند روز جهان افروزی
هیچ روزی نبود بی روزی
یاد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمری صدف گوهر تو
داشت بی خواست مهیا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردی
شیر صافیش ز پستان خوردی
چون توانا شدی از قوت شیر
گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر
خوردی از مایده بهروزی
سالها بی غم روزی روزی
غم روزیت چو در جان آویخت
آبت از دیده و خون از دل ریخت
دست و پا چون به میان آوردی
کار خود را به زیان آوردی
اوفتادی ز زیادت طلبی
در کمند سبب از بی سببی
گاهی از کسب شدی نفس پرست
گشتی از کد یمین آبله دست
خوردی از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزی تو هیچ فزون
گاهی آهنگ تجارت کردی
نقد خانه همه غارت کردی
یا به صحرا درمت دزد شمرد
یا به دریا ز کفت موج ببرد
گه زمین بهر زراعت کندی
حاصل خود به زمین افکندی
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگی دل حاصل
گاه گشتی به کف نفس اسیر
سر نهادی به در شاه و امیر
همه را خوارتر از خود دیدی
رو در ادبارتر از خود دیدی
هان یکی حمله مردانه بزن
دل ازین کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستیست
ترک اسباب ز بالا دستیست
پای بالا نه ازین پایه بست
در «توکلت علی الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمی بینم ازین بهتر کار
بجز او کیست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست
سوی تو زوست بلا روی به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگیش یکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نیت خویش
باز جو مایه امنیت خویش
تا ز هر دغدغه ساکن باشی
در هر آفتکده ایمن باشی
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد

هفت اورنگ جامی


August 12, 2016

از دست و زبان که برآید؟

اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

 گفتی عصا را بکوب، کوبیدم...با هارون...لیسکنوا فیها بر وفق مراد است و کماکان گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا.

July 28, 2015

ایام شباب!

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل!
باری به غلط صرف شد ایام شبابت!

June 19, 2015

سوم‌بار!

برای بار سوم
این‌بار از دل‌گرمی‌های قدیم
 این‌بار نیز امیدوار رحمتش و راضی به رضایش و خاشع وگنه‌کار

هرچه آن خسرو کند، شیرین بود


February 02, 2013

مصطفی ما جاء الا رحمه للعالمین

ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین

از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین

یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین

یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد
وعده فردا رها کن یا چنان کن یا چنین

یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین

یا ز لَم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمه للعالمین

مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۱۹۷۴ - ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین...


سيب زنخدان

ز ميوه هاى بهشتى چه ذوق دريابد
كسى كه سيب زنخدان شاهدى نگزيد؟

January 19, 2013

يار محترم


مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
ندانم از سر و پایت کدام خوبترست
چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی
اگر هزار الم دارم از تو در دل ریش
هنوز مرهم ریشی و داروی المی
چنین که میگذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبلهای و هم صنمی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهان تاب بر سر علمی
تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی که آهوی حرمی

November 27, 2012

يار خوشتر


در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر