فراق

February 22, 2008

همان شو

دلا رو رو همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی

در این خاکستر هستی چو غلطی
در آتشدان و کانون شو که بودی

در این «چون شد» چگونه چند مانی؟
بدان تصریف بی‌چون شو که بودی

نه گاوی که کشی بیگار گردون
بر آن بالای گردون شو که بودی

در این کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی

زبون طب افلاطون چه باشی
فلاطون فلاطون شو که بودی

ایم هو کی اسیرانه چه باشی
همان سلطان و بارون شو که بودی

اگر رویین تنی جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی

همان اقبال و دولت بین که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی

رها کن نظم کردن دُِّره ها را
به دریا در مکنون شو که بودی

مولانا

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

رها کن نظم کردن دُِّره ها را


-bodhi

12:00 a.m.  
Blogger lovenest said...

سلام
شعر زیر از کیه؟

ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم

مهدی
thethornbirds.persianblog.ir

4:56 p.m.  
Anonymous Anonymous said...

و اگر.. و اگر... و اگر...
نه
نمی شود...
محال است...
و لا اخبرنا الا بفضلک و کرمک... و به ما جز خبر از فضل و کرمت چیزی نرسیده است...
خدایا ما را سر سفره فضل و کرمت بنشان و الا با تلاش خود هیچ راه فراری از جباریت و غضبت نداریم

7:26 p.m.  

Post a Comment

<< Home