در فراسویِ مرزهایِ تن
ميعاد در فراسویِ مرزهایِ تنت
در فراسویِ مرزهایِ تنت تو را دوستمیدارم
آينهها و شبپرههایِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهیِ پل
پرندهها و قوسوقزح را به من بده
و راهِ آخرين را
در پردهيی که میزنی مکرّرکن
در فراسویِ مرزهایِ تنم
تو را دوستمیدارم
در آن دوردستِ بعيد
که رسالتِ اندامها پايانمیپذيرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی فرومینشيند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنانچون روحی
که جسد را در پايانِ سفر
تا به هجوم کرکسهایِ پاياناش وانهد
در فراسوهایِ عشق
تو را دوستمیدارم
در فراسوهایِ پرده و رنگ
در فراسوهایِ پيکرهایِمان
با من وعدهیِ ديداری بده
آينهها و شبپرههایِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهیِ پل
پرندهها و قوسوقزح را به من بده
و راهِ آخرين را
در پردهيی که میزنی مکرّرکن
در فراسویِ مرزهایِ تنم
تو را دوستمیدارم
در آن دوردستِ بعيد
که رسالتِ اندامها پايانمیپذيرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی فرومینشيند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنانچون روحی
که جسد را در پايانِ سفر
تا به هجوم کرکسهایِ پاياناش وانهد
در فراسوهایِ عشق
تو را دوستمیدارم
در فراسوهایِ پرده و رنگ
در فراسوهایِ پيکرهایِمان
با من وعدهیِ ديداری بده
احمد شاملو