فراق

September 04, 2005

نيم او ز افرشته و نيميش خر

در تفسير اين حديث مصطفى عليه الصلاه و السلام كه ان اللَّه تعالى خلق الملائكة و ركب فيهم العقل و خلق البهائم و ركب فيها الشهوة و خلق بنى آدم و ركب فيهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلى من الملائكة و من غلب شهوته عقله فهو ادنى من البهائم

در حديث آمد كه يزدان مجيد
خلق عالم را سه گونه آفريد
يك گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته ست او نداند جز سجود
نيست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
يك گروه ديگر از دانش تهى
همچو حيوان از علف در فربهى‏
او نبيند جز كه اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف‏
اين سوم هست آدمى زاد و بشر
نيم او ز افرشته و نيميش خر
نيم خر خود مايل سفلى بود
نيم ديگر مايل عقلى بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وين بشر با دو مخالف در عذاب‏
وين بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمى شكلند و سه امت شدند
يك گره مستغرق مطلق شدند
همچو عيسى با ملك ملحق شدند
نقش آدم ليك معنى جبرئيل
رسته از خشم و هوا و قال و قيل‏
از رياضت رسته و ز زهد و جهاد
گوييا از آدمى او خود نزاد
قسم ديگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبريلى در ايشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت‏
مرده گردد شخص كاو بى‏جان شود
خر شود چون جان او بى‏آن شود
ز انكه جانى كه آن ندارد هست پست
اين سخن حق است و صوفى گفته است‏
او ز حيوانها فزون‏تر جان كند
در جهان باريك كاريها كند
مكر و تلبيسى كه او داند تنيد
آن ز حيوان دگر نايد پديد
جامه‏هاى زركشى را بافتن
درها از قعر دريا يافتن‏
خرده كاريهاى علم هندسه
يا نجوم و علم طب و فلسفه‏
كه تعلق با همين دنياستش
ره به هفتم آسمان بر نيستش‏
اين همه علم بناى آخور است
كه عماد بود گاو و اشتر است‏
بهر استبقاى حيوان چند روز
نام آن كردند اين گيجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را يا دلش‏
پس در اين تركيب حيوان لطيف
آفريد و كرد با دانش اليف‏
نام كَالْأَنْعامِ كرد آن قوم را
ز انكه نسبت كو به يقظه نوم را
روح حيوانى ندارد غير نوم
حسهاى منعكس دارند قوم‏
يقظه آمد نوم حيوانى نماند
انعكاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آن كه خواب او را ربود
چون شد او بيدار عكسيت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلين
ترك او كن لا أُحِبُّ الآفلين‏

در تفسير اين آيت كه وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ
فَزادَتْهُمْ رِجْساًو قوله يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً

ز انكه استعداد تيديل و نبرد
بودش از پستى و آن را فوت كرد
باز حيوان را چو استعداد نيست
عذر او اندر بهيمى روشنى است‏
زو چو استعداد شد كان رهبر است
هر غذايى كاو خورد مغز خر است‏
گر بلاذر خورد او افيون شود
سكته و بى‏عقلى‏اش افزون شود
ماند يك قسم دگر اندر جهاد
نيم حيوان نيم حى با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر كش مكش
كرده چاليش آخرش با اولش

چاليش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه، ميل مجنون سوى حره ميل ناقه واپس سوى كره، چنان كه گفت مجنون
‏هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى
و انى و اياها لمختلفان
همچو مجنون‏اند و چون ناقه‏اش يقين
مى‏كشد آن پيش و اين واپس به كين‏
ميل مجنون پيش آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى كره دوان‏
يك دم ار مجنون ز خود غافل بدى
ناقه گرديدى و واپس آمدى‏
عشق و سودا چون كه پر بودش بدن
مى‏نبودش چاره از بى‏خود شدن‏
آن كه او باشد مراقب عقل بود
عقل را سوداى ليلى در ربود
ليك ناقه بس مراقب بود و چست
چون بديدى او مهار خويش سست‏
فهم كردى زو كه غافل گشت و دنگ
رو سپس كردى به كره بى‏درنگ‏
چون به خود باز آمدى ديدى ز جا
كاو سپس رفته ست بس فرسنگ‏ها
در سه روزه ره بدين احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم‏
نيستت بر وفق من مهر و مهار
كرد بايد از تو عزلت اختيار
اين دو همره همدگر را راه زن
گمره آن جان كاو فرو نايد ز تن‏
جان ز هجر عرش اندر فاقه‏اى
تن ز عشق خار بن چون ناقه‏اى‏
جان گشايد سوى بالا بالها
در زده تن در زمين چنگالها
تا تو با من باشى اى مرده‏ى وطن
پس ز ليلى دور ماند جان من‏
روزگارم رفت زين گون حالها
همچو تيه و قوم موسى سالها
خطوتينى بود اين ره تا وصال
مانده‏ام در ره ز شستت شصت سال‏
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى سير سير
سر نگون خود را ز اشتر در فكند
گفت سوزيدم ز غم تا چند چند
تنگ شد بر وى بيابان فراخ
خويشتن افكند اندر سنگلاخ‏
آن چنان افكند خود را سخت زير
كه مخلخل گشت جسم آن دلير
چون چنان افكند خود را سوى پست
از قضا آن لحظه پايش هم شكست‏
پاى را بر بست گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان مى‏روم‏
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
بر سوارى كاو فرو نايد ز تن‏
عشق مولى كى كم از ليلى بود
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو مى‏گرد بر پهلوى صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق‏
كاين سفر زين پس بود جذب خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سير ما
اين چنين سيرى است مستثنى ز جنس
كان فزود از اجتهاد جن و انس‏
اين چنين جذبى است نى هر جذب عام
كه نهادش فضل احمد و السلام‏

دفتر چهارم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home