فراق

January 21, 2006

تو چو کِرمی در میان سیب در

آسمانها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان

تو چو کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بی‌خبر

آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون، صاحب‌علم

جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب، آن آسیب را

بر دریده جنبش او پرده‌ها
صورتش کرم است و معنی اژدها

آتشی کاول زآهن می‌جهد
او قدم بس سست بیرون می‌نهد

دایه‌اش پنبه ا‌ست اول، لیک اخیر
می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر

مرد، اول بسته‌ی خواب و خورست
آخر الامر از ملایک برترست

در پناه پنبه و کبریتها
شعله و نورش برآیدت بر سها

عالم تاریک روشن می‌کند
کنده‌ آهن به سوزن می‌کند

گرچه، آتش نیز هم جسمانی است
نه ز روحست و نه از روحانی است

جسم را نبود از آن عز، بهره‌ای
جسم پیش بحر جان، چون قطره‌ای

جسم از جان روزافزون می‌شود
چون رود جان، جسم بین چون می‌شود

حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان، جولان ‌کنی ست

تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام

دو درم سنگست پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان

نور بی این چشم می‌بیند به خواب
چشم بی‌این نور چه بود، جز خراب

جان ز ریش و سبلت تن فارغست
لیک تن بی‌جان بود مردار و پست

بارنامهء روح حیوانیست این
پیشتر رو، روح انسانی ببین

بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل

بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد

گوید: ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو، بسوزم در زمان
دفتر چهارم

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام فراق عزيز... عالي بود. از کرم بودن تا پروانه شدن خيلي راهست. ولي اميدوارم، اميدوارم چون از اوئيم و به اوئيم
ما را سري ست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم

12:38 a.m.  

Post a Comment

<< Home