فراق

January 03, 2006

...این چه خیالست و تمنا

کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم

لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

دوش می‌گفت که سعدی، غم ما هیچ ندارد
می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام...که ندانم که چه گويم! که ندانم که چه گويم! که ندانم که چه گويم
اي برتر از خال و قياس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنيديم و خوانده ايم
مجلس تمام گشت و به پايان رسيد عمر
ما همچنن ر اول وصف تو مانده ايم

8:39 p.m.  
Anonymous Anonymous said...

سلام... ببخشيد! در کامنتي که نوشتم دو تا غلط املايي دارم
خال= خيال
ر=در

8:43 p.m.  

Post a Comment

<< Home