فراق

November 11, 2005

آیه های زمینی


آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین رفت

و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامه خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زن های باردار
نوزاد های بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گور ها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشده عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگ ها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشعلی می سوخت

مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند

و موش های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آن ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر می نمودند

مردم
گروه ساقط مردم
دل مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دست ها یشان متورم میشد
گاهی جرقه ای . جرقه ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در بستری از خون
با دختران نا بالغ
همخوابه می شدند

آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنه کاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید

اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده مغشوش
بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها

شاید....ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است

آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
...ای آخرین صدای صدا ها


فروغ

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین



آه ای یقین گمشده ، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم ، اینک ! به سحر عشق از برکه های آینه راهی به من بجو

من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس

احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس

آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم


من بانگ بر کشیدم از آستان یأس
(( آه ای یقین یافته ، بازت نمی نهم ......))

7:20 a.m.  

Post a Comment

<< Home