فراق

May 27, 2006

دل سیاه



ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده
با سایه خو گرفته، وز آفتاب مانده

تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر
ایمان به باد داده، در خورد و خواب مانده

اندیشه کن تو روزی کاین خفتگان ره را
گه در حجاب بینی، گه در عذاب مانده

آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد
مردان مرد بینی در اضطراب مانده

وانجا که باز خواهند از جان و دل نشانی
هم دل سیاه بینی، هم جان خراب مانده

وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند
بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده

ای اوفتاده از ره! بگشای چشم و بنگر
پیران راه‌بین را سر در طناب مانده

عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته
حیران میان این ره، چون در خلاب مانده

ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند
وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب مانده

در بحر عشق دُرّی است از چشم خلق پنهان
ما جمله غرقه گشته وآن دُر در آب مانده

بر آتش محبّت از شرح این عجایب
عطار را دل و جان در تف و تاب مانده

0 Comments:

Post a Comment

<< Home