از پهلوی خود میخوری
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
سلام... من از اين بيت خوشم آمد: مال دنیا، دام مرغان ضعیف/ ملک عقبی، دام مرغان شریف