فراق

December 04, 2005

اکسیر عشق

از در درآمدی و من از خود به درشدم
گوبی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

1 Comments:

Blogger noktegoo said...

سلام... نمی دونی در موقع خواندن این شعر، چه آهی کشیدم. این شعر نیست همه شور است و اشتیاق، همه نیاز است و تمنّا. می خواستم روی یک اصطلاح زوم کنم و شعر را به دقت خواندم و بهتر از «اکسیر عشق» به نظرم نیامد. بالای شعر را که نگاه کردم دیدم فراق هم این عنوان را گذاشته. یک یک مساوی شدیم

9:30 p.m.  

Post a Comment

<< Home