فراق

December 20, 2005

تو چرا می نآیی؟


بود آیا که خرامان ز درم بار آیی
گره از کار فرو بسته ما بگشایی

نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا می نآیی

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می ببینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش از این گر دگری در دل من می گنجید
جز تو را نیست کنون، در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می نآید
وین عجب تر، که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

عراقی


بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نماند صبر و مرا بیش از این شکیبایی

بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرابی تو نیست بینایی

ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

ز چهره پرده بر انداز که تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
عراقی

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بی​خان و بی​مانت کنم
تو بر آنک خلق را حیران کنی
من بر آنک مست و حیرانت کنم
گر که قافی تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مرده​ای
من صیادم دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفته​ای
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول خواهی خود مگو
چون شهت لاحول شیطانت کنم
چند می باشی اسیر این و آن
گر برون آیی از این آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدف​ها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغ​ها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم

12:59 p.m.  
Blogger مسافر said...

ممنون...

2:00 p.m.  

Post a Comment

<< Home