فراق

December 17, 2005

وین غم عشق چون شکر


مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین

ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین

تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین

چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین

سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین

تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین

عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین

مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین

در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین

مولانا

1 Comments:

Blogger noktegoo said...

سلام فراق عزیز... به شمس فکر می کردم. واقعاً او که بوده و چه ویژگیهایی داشته که اینچنین مولانا را شیفته خود کرده بود. البته من در زندگیم با چنین شخصی روبرو شدم که دست بر قضا او را شمس الدین می خواندند (پسران خانواده اش همه پسوند الدین داشتند مثلاً برادرانش نورالدین و صدرالدین بودند). او جزو مجذوبین بود. از جایی که نمی دانم کجاست! همواره «کشیده» می شد. این مطلب تظاهر یا ادا نبود چون کاملاً در محک تجربه او را آزمودم. هر وقت با او بودم چیزی غیر قابل وصف را تجربه می کردم که پر از جذبه و صفا بود. ولی من نیز مانند رابطه ی مولانا و شمس، خیلی زود او را از دست دادم و سالهاست که در عشق و علاقه ی به او غرقه مانده ام. او برای من بهترین دلیل برای درکِ معنای زندگی است. آقا! این غزل آنقدر نکته دارد که من قفل! کرده ام و تکان نمی توانم بخورم.

8:33 a.m.  

Post a Comment

<< Home