فراق

April 20, 2006

ساقی باقی

شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت

دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت

دوش چه شب بود؟ که در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت

عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت

ساغر می قهقهه آغاز کرد
خابیه خونابه گرستن گرفت

در دل خم باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت

پیر خرد دید که سرده توی
دست ز مستان تو شستن گرفت

طفل دلم را به کرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت

جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس برستن گرفت

ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت

بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
مولانا

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام...آقا! ظاهراً حضرت حق هم مهمان سرایی دارد حسابی! آنجا که مولانا می گوید: عشق تو آورد شراب و کباب/ عقل به یک گوشه نشستن گرفت. عقل بدبخت چه می داند عاشقی یعنی چه! البته بنظر من مولانا می خواهد بگوید عقل چندان هم بی ادب نیست و حالیش می شود که وقتی حال و هوای عشق آمد باید مودب باشد و حریمش را بداند و با شرط و شروطهای خشک و غیر قابل انعطاف، خودش را ضایع نکند

9:01 a.m.  
Blogger Saoshyant said...

نکته گوی عزیز:
البته نه همه ی عقل ها و نه همه ی عقلا

7:53 p.m.  

Post a Comment

<< Home