فراق

November 12, 2006

به یاد گُلم

به یاد گُلم، که در فراقش می گریست
:و برایش خواندم تا کودکانه خوابید

شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله

نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش

چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقه‌ی مستان او

چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او

ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق

من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم

دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام

راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان

آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست

ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه‌ی روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی

این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند

این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن

جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت

دل که او بسته‌ی غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست

آنک او بسته‌ی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود

باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
دفتر اول

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام... این روزها خیلی درگیر کار هستم. ممنونم ب این نوشته مرا به یاد او انداختی. مخصوصاً این بیت:این من و ما بهر آن بَرساختی/ تا تو با خود، نردِ خدمت باختی

8:30 a.m.  

Post a Comment

<< Home