می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
مولانا
آنجا نماز زنده دلان جز نیاز نیست ، وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست
مشتاق را به قطع منازل چه حاجت است ، کاین ره به پای اهل طریقت دراز نیست
رهبانت ار به دیر مغان راه می دهند ، آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست
گر زانکه راه سوختگان میزنی رواست ، چیزی بگو بساز که حاجت به ساز نیست
بازار قتل باز چو نیکو نظر کنی ، صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست
دردی کشان جام فنا کز پی نیاز ، جز نیستی به هیچ عطاشان نیاز نیست
محمود را رسد که زند کوس سلطنت ، کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست
عشق مجاز در ره معنی حقیقت است ، عشق ارچه پیش اهل حقیقت مجاز نیست
آن یار نازنین اگرت تیغ می زند ، خواجو متاب روی که حاجت به ناز نیست