نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
هر که مجنون نیست از احوال لیلی غافل است ، وانکه مجنون را به چشم عقل بیند عاقل است
قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست ، عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصل است
اهل معنی را از او صورت نمی بندد فراق ، وانکه این صورت نمی بندد ز معنی غافل است
کی به منزل ره بری تانگذری ازخویش ازآنک، ترک هستی در ره مستی نخستین منزل است
گرچه من بدنامی ازمیخانه حاصل کرده ام ، هر که از میخانه مَنعم می کند بی حاصل است
ای که دل با خویش داری رو به دلداری سپار ، کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دل است
یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق ، زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحل است
عاشقان را وعظ دانا عین نادانی بود ، کانکه سِر عشق را عالم نباشد جاهل است
ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان ، ترک جان سهل است ازجانان صبوری مشکل است