فراق

March 20, 2006

همه عمرت هم امروزست، لاغیر

خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار

ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر، مثال چرخ دوار

چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار

گشاده ز آتش او، آب حیوان
که آبش خوشترست ای دوست یا نار؟

از آن آتش بروییدست گلزار
و زان گلزار عالم‌های دل زار

از آن گل‌ها که هر دم تازه‌تر شد
نه زان گل‌ها که پژمردست پیرار

نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار

یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر از این غار

ز انکارت بروید پرده‌هایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار

چو گرگی می‌نمودی روی یوسف
چون آن پرده غرض می‌گشت اظهار

ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار

غذای نفس تخم آن غرض‌هاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار

نداند گاو، کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار

نزاید گرگ، لطف روی یوسف
و نی طاووس، زاید بیضه مار

به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا، نفس طرار

همه عمرت هم امروزست، لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار

کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار

نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازست سوی بلغار

در آن صحرا بچر گر مشک خواهی
که می‌چرد در آن آهوی تاتار

نمی‌بینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
مولانا

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام... فراق عزیز، انکار همه ی عقلا و عاشقان، ما را دعوت کرده اند که از «اکنون» بهره ببریم و برای دیروز افسوس نخوریم و گول ِ شادی فردا نیز نخوریم. هر چه هست اکنون است. باده بده ساقیا! تا که به مِی وضو کنم/ مستِ خدا شوم نخست، پس به نماز رو کنم

9:47 p.m.  

Post a Comment

<< Home