بار دیگر آمدم دیوانهوار
...
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
!این قدر گر هم نگویم ای سند
شیشهی دل از ضعیفی بشکند
شیشهی دل را چو نازک دیدهام
بهر تسکین، بس قبا بدریدهام
من سر هر ماه، سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزست نه پیروزه است
هر دلی کاندر غم شه میبود
دم به دم او را سرِ مَه میبود
قصهءمحمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه، رفت اکنون ز ساز
بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است
وانگه آن صورتی است کی در خورد این صورت گیرانست
و درخورد آینهء تصویر ایشان
و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست
نطق را ازین تنزیل شرم میآید
و از خجالت، سر و ریش و قلم گم میکند
و العاقلُ یکفیه الاشاره
زانک پیلم دید هندستان به خواب
از خراج اومید بُر، ده شد خراب
کَیفَ یَاتی النظمَ لی والقافیه
بعد ما ضاعت اصولُ العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذابَ جسمی من اشارات الکنی
منذ عاینت البقاء فی الفنا
ای ایاز! از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصهء من بگوی
بس فسانهء عشق تو خواندم به جان
تو مرا که افسانه گشتستم بخوان
خود تو میخوانی نه من ای مقتدا
من کُهِ طورم، تو موسی، وین صدا
کوه بیچاره چه داند گفت چیست
زانک موسی میبداند که تهیست
کوه میداند به قدر خویشتن
اندکی دارد ز لطف روح تن
تن چو اُصطرلاب باشد ز احتساب
آیتی از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشمتیز
شرط باشد مرد اُصطرلابریز
تا صطرلابی کند از بهر او
تا برد از حالت خورشید بو
جان کز اصطرلاب جوید او صواب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
تو که ز اصطرب دیده بنگری
درجهان دیدن یقین بس قاصری
تو جهان را قدر دیده دیدهای
کو جهان؟ سبلت چرا مالیدهای؟
عارفان را سرمهای هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
ذرهای از عقل و هوش ار با منست
این چه سودا و پریشان گفتنست
چونک مغز من ز عقل و هُش تهیست
پس گناه من درین تخلیط چیست؟
نه گناه او راست که عقلم ببرد؟
عقل جملهی عاقلان پیشش بمرد
یا مجیر العقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی
ما حسدت الحسن مذ زینتنی
هل جنونی فی هواک مستطاب
قل بلی والله یجزیک الثواب
گر بتازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی
بادهی او درخور هر هوش نیست
حلقهی او سخرهی هر گوش نیست
بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو رو ای جان زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بردرم
دفتر پنجم
...
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
!این قدر گر هم نگویم ای سند
شیشهی دل از ضعیفی بشکند
شیشهی دل را چو نازک دیدهام
بهر تسکین، بس قبا بدریدهام
من سر هر ماه، سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزست نه پیروزه است
هر دلی کاندر غم شه میبود
دم به دم او را سرِ مَه میبود
قصهءمحمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه، رفت اکنون ز ساز
بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است
وانگه آن صورتی است کی در خورد این صورت گیرانست
و درخورد آینهء تصویر ایشان
و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست
نطق را ازین تنزیل شرم میآید
و از خجالت، سر و ریش و قلم گم میکند
و العاقلُ یکفیه الاشاره
زانک پیلم دید هندستان به خواب
از خراج اومید بُر، ده شد خراب
کَیفَ یَاتی النظمَ لی والقافیه
بعد ما ضاعت اصولُ العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذابَ جسمی من اشارات الکنی
منذ عاینت البقاء فی الفنا
ای ایاز! از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصهء من بگوی
بس فسانهء عشق تو خواندم به جان
تو مرا که افسانه گشتستم بخوان
خود تو میخوانی نه من ای مقتدا
من کُهِ طورم، تو موسی، وین صدا
کوه بیچاره چه داند گفت چیست
زانک موسی میبداند که تهیست
کوه میداند به قدر خویشتن
اندکی دارد ز لطف روح تن
تن چو اُصطرلاب باشد ز احتساب
آیتی از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشمتیز
شرط باشد مرد اُصطرلابریز
تا صطرلابی کند از بهر او
تا برد از حالت خورشید بو
جان کز اصطرلاب جوید او صواب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
تو که ز اصطرب دیده بنگری
درجهان دیدن یقین بس قاصری
تو جهان را قدر دیده دیدهای
کو جهان؟ سبلت چرا مالیدهای؟
عارفان را سرمهای هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
ذرهای از عقل و هوش ار با منست
این چه سودا و پریشان گفتنست
چونک مغز من ز عقل و هُش تهیست
پس گناه من درین تخلیط چیست؟
نه گناه او راست که عقلم ببرد؟
عقل جملهی عاقلان پیشش بمرد
یا مجیر العقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی
ما حسدت الحسن مذ زینتنی
هل جنونی فی هواک مستطاب
قل بلی والله یجزیک الثواب
گر بتازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی
بادهی او درخور هر هوش نیست
حلقهی او سخرهی هر گوش نیست
بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو رو ای جان زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بردرم
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
!این قدر گر هم نگویم ای سند
شیشهی دل از ضعیفی بشکند
شیشهی دل را چو نازک دیدهام
بهر تسکین، بس قبا بدریدهام
من سر هر ماه، سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزست نه پیروزه است
هر دلی کاندر غم شه میبود
دم به دم او را سرِ مَه میبود
قصهءمحمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه، رفت اکنون ز ساز
بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است
وانگه آن صورتی است کی در خورد این صورت گیرانست
و درخورد آینهء تصویر ایشان
و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست
نطق را ازین تنزیل شرم میآید
و از خجالت، سر و ریش و قلم گم میکند
و العاقلُ یکفیه الاشاره
زانک پیلم دید هندستان به خواب
از خراج اومید بُر، ده شد خراب
کَیفَ یَاتی النظمَ لی والقافیه
بعد ما ضاعت اصولُ العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذابَ جسمی من اشارات الکنی
منذ عاینت البقاء فی الفنا
ای ایاز! از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصهء من بگوی
بس فسانهء عشق تو خواندم به جان
تو مرا که افسانه گشتستم بخوان
خود تو میخوانی نه من ای مقتدا
من کُهِ طورم، تو موسی، وین صدا
کوه بیچاره چه داند گفت چیست
زانک موسی میبداند که تهیست
کوه میداند به قدر خویشتن
اندکی دارد ز لطف روح تن
تن چو اُصطرلاب باشد ز احتساب
آیتی از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشمتیز
شرط باشد مرد اُصطرلابریز
تا صطرلابی کند از بهر او
تا برد از حالت خورشید بو
جان کز اصطرلاب جوید او صواب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
تو که ز اصطرب دیده بنگری
درجهان دیدن یقین بس قاصری
تو جهان را قدر دیده دیدهای
کو جهان؟ سبلت چرا مالیدهای؟
عارفان را سرمهای هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
ذرهای از عقل و هوش ار با منست
این چه سودا و پریشان گفتنست
چونک مغز من ز عقل و هُش تهیست
پس گناه من درین تخلیط چیست؟
نه گناه او راست که عقلم ببرد؟
عقل جملهی عاقلان پیشش بمرد
یا مجیر العقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی
ما حسدت الحسن مذ زینتنی
هل جنونی فی هواک مستطاب
قل بلی والله یجزیک الثواب
گر بتازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی
بادهی او درخور هر هوش نیست
حلقهی او سخرهی هر گوش نیست
بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو رو ای جان زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بردرم
دفتر پنجم
سلام...بل جنون فی جنون فی جنون! مولانا در دفتر پنجم غوغا به پا می کند