بوسه
از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه
از بهر غذای جان ای زنده به آب و نان
بستد لب خشک من ز آن شکر تر بوسه
ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله
وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه
مه نور همی خواهد از روی تو در پرده
جان راز همی گوید با لعل تو در بوسه
نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند
ای گنج گهر ز آن لب مفروش به زر بوسه
ای قبلهء جان هر شب بر خاک درت عاشق
چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه
چون جوف صدف او را پر در دهنی باید
و آنگاه طلب کردن ز آن درج گهر بوسه
خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت
رو آینه بین وز خود بستان به نظر بوسه
چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده
بر ذره به مهر دل داده مه و خور بوسه
هر جا که تو برخیزی از پای تو بستاند
زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه
لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را
از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه
سیف ار ز تو میخواهد بوسه تو برو میخند
کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه
گر پای رقیبانت بوسند محبانت
ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه
سیف
از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه
دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه
از بهر غذای جان ای زنده به آب و نان
بستد لب خشک من ز آن شکر تر بوسه
ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله
وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه
مه نور همی خواهد از روی تو در پرده
جان راز همی گوید با لعل تو در بوسه
نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند
ای گنج گهر ز آن لب مفروش به زر بوسه
ای قبلهء جان هر شب بر خاک درت عاشق
چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه
چون جوف صدف او را پر در دهنی باید
و آنگاه طلب کردن ز آن درج گهر بوسه
خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت
رو آینه بین وز خود بستان به نظر بوسه
چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده
بر ذره به مهر دل داده مه و خور بوسه
هر جا که تو برخیزی از پای تو بستاند
زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه
لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را
از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه
سیف ار ز تو میخواهد بوسه تو برو میخند
کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه
گر پای رقیبانت بوسند محبانت
ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه
سیف
سلام... بوسه بر بوسه زنم فرصتِ معنی ندهم/ دهن ِ تنگ ترا قافیه تنگ است امشب
سلام دوست خوب من
من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
*
از بهر بوسهای ز لبش جان همیدهم
اینم همیستاند و آنم نمیدهد
*
در بهای بوسهای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
حافظ
جان باقي به من از بوسه كرامت فرماي
تا به شكرانه همان لحظه نثار تو كنم
مرا با خود برد به آن سوی رنگ ها و صدا ها
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم...