فراق

February 25, 2006

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید، شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد، دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها، در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی‌مایه زبون باشد، هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی، عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم، راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی، بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد

بشنوید-محمدرضا شجریان

February 23, 2006

که طاق ابروی یار منش مهندس شد

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه، مساله آموز صد مدرس شد

به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد

طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

چو زر عزیز وجود است نظم من، آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد

ز راه میکده، یاران، عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

مُشْتَبِهًا وَغَیْرَ مُتَشَابِهٍ



وَهُوَ الَّذِیَ اَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء
فَاَخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ کُلِّ شَیْءٍ
فَاَخْرَجْنَا مِنْهُ خَضِرًا
نُّخْرِجُ مِنْهُ حَبًّا مُّتَرَاکِبًا
وَمِنَ النَّخْلِ مِن طَلْعِهَا قِنْوَانٌ دَانِیَةٌ
وَجَنَّاتٍ مِّنْ اَعْنَابٍ وَالزَّیْتُونَ وَالرُّمَّانَ
مُشْتَبِهًا وَغَیْرَ مُتَشَابِهٍ
انظُرُواْ اِلِی ثَمَرِهِ اِذَا اَثْمَرَ وَیَنْعِهِ
اِنَّ فِی ذَلِکُمْ لآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یُوْمِنُونَ
6:99

February 19, 2006

ای دلارام من و ای دل شکن

ای دلارام من و ای دل شکن
وی کشیده خویش، بی​جرمی ز من

از نظر رفتی ز دل بیرون نه​ای
ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن

جان من جان تو، جانت جان من
هیچ کس دیده​ست یک جان در دو تن؟

زندگی​ام وصل تو، مرگم فراق
بی​نظیرم کرده​ای اندر دو فن

:بس بجستم آب حیوان، خضر گفت
!بی​وصالش جان نیابی، جان مکن

غم نیارد گرد غمگین تو گشت
ور بگردد، بایدش گردن زدن

جان​ها زان گرد تو گرددهمی
جان ادیم و تو سهیل اندر یمن

:بهر تو گفته​ست منصور حلاج
یا صغیر السن یا رطب البدن

شیر مست شهد تو گشت و بگفت
یا قریب العهد من شرب اللبن

پیش مستان تو غم را راه نیست
فکرت و غم هست کار بوالحسن

هر کی در چاه طبیعت مانده است
چاره​اش نبود ز فکر چون رسن

چونک برپرید کاسد گشت حبل
چون یقینی یافت کاسد گشت ظن

همزبان بی​زبانان شو دلا
تا به گفت و گو نباشی مرتهن
مولانا

February 18, 2006

انه الشمس اننی کالظل



سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
از گل و زعفران حکایت کرد

چون جدا گشت عاشق از معشوق
برد معشوق ناز و عاشق درد

این دو رنگ مخالف از یک هجر
بر رخ هر دو عشق پیدا کرد

رخ معشوق زرد لایق نیست
سرخی و فربهی عاشق سرد

چونک معشوق ناز آغازید
ناز کش عاشقا، مگیر نبرد

انا کالشوک سیدی کالورد
فهما اثنان فی الحقیقه فرد

انه الشمس اننی کالظل
منه حر البقا و منی البرد

انّ جالوت بارز الطّالوت
انّ داوود قدروا فی السرد

دل ز تن زاد لیک، شاه تنست
همچنانک بزاید از زن، مرد

باز در دل یکی دلیست نهان
چون سواری نهان شده در گرد

جنبش گرد از سوار بود
اوست کاین گرد را به رقص آورد

نیست شطرنج تا تو فکر کنی
با توکل بریز مهره چو نرد

شمس تبریز آفتاب دلست
میوه‌های دل آن تفش پرورد

مولانا

February 16, 2006

با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

ای پيک راستان خبر يار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می‌زد آن سر زلفين مشکبار
با ما سر چه داشت؟ ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتياست
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو


بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان
با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا، بگو

جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس، حديثی بيا بگو

حافظ، گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو

February 15, 2006

از چشم عنایتم مینداز

من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم

دیدم دل خاص و عام بردی
من نیز دلاوری نمودم

در حلقه کارزارم انداخت
آن نیزه که حلقه می‌ربودم

انگشت نمای خلق بودم
و انگشت به هیچ برنسودم

عیب دگران نگویم این بار
کاندر حق خویشتن شنودم

گفتم که برآرم از تو فریاد
فریاد که نشنوی چه سودم؟

از چشم عنایتم مینداز
کاول به تو چشم برگشودم

گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنی است دیر و زودم

امروز چنانم از محبت
کاتش به فلک رسید و دودم

وان روز که سر برآرم از خاک
مشتاق تو همچنان که بودم
سعدی

February 14, 2006

اَنتُمُ الْفُقَرَاء

یَا اَیُّهَا النَّاسُ
اَنتُمُ الْفُقَرَاء اِلَی اللَّهِ
وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ
15:35

February 12, 2006

خلقی متعشقند و من هم

ای روی تو آفتاب عالم
انگشت نمای آل آدم

احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم

بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم

محبوب منی چو دیده‌ی راست
ای سرو روان به ابروی خم

دستان که تو داری از پریروی
بس دل ببری به کف و معصم

تنها نه منم اسیر عشقت
خلقی متعشقند و من هم
سعدی

February 07, 2006

روح سلطانی ز زندانی بجست

تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند
،و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد
به تعزیت داشتن شیعه‌ی اهل حلب
هر سالی در ایام عاشورا به دروازه‌ انطاکیه
و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی
این غریو چه تعزیه است


روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت
پر همی‌گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی، شاعری از راه رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آن سو رای کرد
قصه جست و جوی آن هیهات کرد

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد
چیست این غم؟ بر که این ماتم فتاد؟

این رئیس زفت باشد که بمرد؟
این چنین مجمع نباشد کار خرد

نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم، من شما اهل دهید

چیست نام و پیشه و اوصاف او؟
تا بگویم مرثیه ز الطاف او

مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم

آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای
تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای

روز عاشوار نمی‌دانی که هست
ماتم جانی، که از قرنی بهست؟

پیش مومن کی بود این غصه خوار؟
قدر عشق گوش عشق گوشوار؟

پیش مومن ماتم آن پاک‌روح
شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح

نکته گفتن آن شاعر جهت طعن شیعه حلب

گفت آری، لیک کو دور یزید؟
کی بده است این غم؟ چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادُروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمی‌بیند جز این خاک کهن

ور همی‌بیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر

در رخت کو از می دین فرخی؟
گر بدیدی بحر کو کف سخی؟

آنک جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ

دفتر ششم

February 05, 2006

حشر اصغر



فیما یرجی من رحمة الله تعالی
معطی النعم قبل استحقاقها
و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا
و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة
و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم
لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات

در حدیث آمد که روز رستخیز
امر آید هر یکی تن را که خیز

نفخ صور امرست از یزدان پاک
که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک

باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح، هوش آید به تن

جان، تن خود را شناسد وقت روز
در خراب خود در آید چون کنوز

جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی رود

جان عالم سوی عالم می‌دود
روح ظالم سوی ظالم می‌دود

که شناسا کردشان علم اله
چونک بره و میش وقت صبحگاه

پای، کفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود ای صنم

صبح، حشر کوچکست ای مستجیر
حشر اکبر را قیاس از وی بگیر


آنچنان که جان بپرد سوی طین
نامه پرد تا یسار و تا یمین

در کفش بنهند نامه‌ی بخل و جود
فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود

چون شود بیدار از خواب او سحر
باز آید سوی او آن خیر و شر

گر ریاضت داده باشد خوی خویش
وقت بیداری همان آید به پیش

ور بد او دی خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سیه یابد شمال

ور بد او دی پاک و با تقوی و دین
وقت بیداری برد در ثمین

هست ما را خواب و بیداری ما
بر نشان مرگ و محشر دو گوا

حشر اصغر حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود

دفتر پنجم

...اگر مى‏دانستيد

قَالَ کَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْاَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ
قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا اَوْ بَعْضَ یَوْمٍ فَاسْاَلْ الْعَادِّینَ
قَالَ اِن لَّبِثْتُمْ اِلَّا قَلِیلًا لَّوْ اَنَّکُمْ کُنتُمْ تَعْلَمُونَ
مى‏گويد: چند سال در روى زمين توقف كرديد؟
مى‏گويند: يك روز، يا قسمتى ازآن ! از شمارندگان بپرس
مى‏گويد: همانا مقدار كمى توقف نموديد اگر مى‏دانستيد

23:112-114

February 02, 2006

...شب چو در بستم



شب چو در بستم و مست از مى نابش مى كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت، جوابش كردم
ديدى آن ترك ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمرى به خطا، دوست خطابش كردم
زندگى كردن من، مردن تدريجى بود
آنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم

فرخی یزدی