فراق

April 09, 2009

حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌

هر كه‌ دلارام‌ ديد از دلش‌ آرام‌ رفت‌
چشم‌ ندارد خلاص‌ هر كه‌ در اين‌ دام‌ رفت

ياد تو میرفت‌ و ما عاشق‌ و بیدل‌ بديم‌
پرده‌ برانداختی كار به‌ اتمام‌ رفت

ماه‌ نتابد به‌ روز چيست‌ كه‌ در خانه‌ تافت‌
سرو نرويد به‌ بام‌ كيست‌ كه‌ بر بام‌ رفت

مشعله‌ای بر فروخت‌ پرتو خورشيد عشق‌
خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ خانه‌گه‌ عام‌ رفت

عارف‌ مجموع‌ را در پس‌ ديوار صبر
طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت

گر به‌ همه‌ عمر خويش‌ با تو برآرم‌ دمی
حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ باقی ايام‌ رفت

هر كه‌ هوايی نپخت‌ يا به‌ فراقی نسوخت‌
آخر عمر از جهان‌ چو برود خام‌ رفت

ما قدم‌ از سر كنيم‌ در طلب‌ دوستان‌
راه‌ به‌ جايی نبرد هر كه‌ به‌ اقدام‌ رفت

همت‌ سعدی به‌ عشق‌ ميل‌ نكردی ولي‌
می چو فرو شد به‌ كام‌ عقل‌ به‌ ناكام‌ رفت‌
سعدی

وطن

!وطن! وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریب وار
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام

اگر که حال پرسی ام
تو نیک می شناسی ام
من از درون غصه ها و قصه ها برآمدم
چه غمگنانه سال ها
که بال ها زدم به روی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی
به جنب و جوش آمدی

به اوج رفت موج های تو
که یاد باد اوج های تو
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام
برای تو، به راه تو
شکسته ام

سپاه عشق در پی است
شرار و شور کار ساز با وی است
دریچه های قلب باز کن
سرود شب شکاف آن
ز چار سوی این جهان
کنون به گوش می رسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده ام
!وطن! وطن! وطن! وطن
تو سبز جاودان بمان
که من پرنده ای مهاجرم
که از فراز باغ با صفای تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده ام

!وطن! وطن! وطن! وطن
تو سبز جاودان بمان


سیاوش کسرایی