میان ماه من تا ماه گردون
بنامیزد به چشم من چنانی
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده و دل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه میگویم، به صد جان رایگانی
اگر با من نیی، بیتو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماهگر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی انوری
October 08, 2006
الله مدد
:برای زهورای اهورایی
!دلتنگم
آنچنان که جسارت نوشتن دارم
و تو نیستی تا بشنویم
با حوصله، چون همیشه
و بخوانیم، چون همیشه
ای کاش سرودن می دانستم
یا بربط نواختن
تا همنوا با "دریا نوردان کهن" بگریم
که نه از مردن برگ
و نه از مردن تن
که من از مردن دل می ترسم
و می ترسم آرام نگیرد به یاد خدا
و می ترسم از گم شدن در سرابِ آینده
خسته ام
و این بار خواب را هم مرهمی نمی یابم
آب نباتِ دویدن تلخ است
رمضان را نیز دیگر سزاوار نیستم
"مددی "ای کوکب هدایت
واثق
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن؟
عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجبست نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
October 07, 2006
حرز ازلی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
October 05, 2006
حديثِ دردِ فراق
اگر، نــــه روی دل انـــدر بــــرابــرت دارم
من اين نماز، حساب نمــــاز نشمــــارم
زعشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
مراد من زنماز، آن بـــود كــــه در خلــوت
حديث درد فــــراق تـــو، با تو بگذارم
وگرنه ايـــن چـــه نمـــازي بود كه من با تو
نشسته روی به محـــراب و دل به بازارم
نمــــاز كـن به صفت، چون فرشته بايد و من
هنوز در صفت ديــو ودد گـــرفتـــارم
كسي كه جامه به سگ بر زند، نمازی نيست
!نماز من، كه پذيــرد؟ كه در بغل دارم
ازين نماز ريايی چنــــان خجــــل شـــدهام
كه در بــرابـــر رويـت نظـــر نمیآرم
منسوب به مولانا
October 02, 2006
از پهلوی خود میخوری
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
فضل حق
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک دفتر پنجم
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده و دل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه میگویم، به صد جان رایگانی
اگر با من نیی، بیتو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماهگر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی
الله مدد
:برای زهورای اهورایی
!دلتنگم
آنچنان که جسارت نوشتن دارم
و تو نیستی تا بشنویم
با حوصله، چون همیشه
و بخوانیم، چون همیشه
ای کاش سرودن می دانستم
یا بربط نواختن
تا همنوا با "دریا نوردان کهن" بگریم
که نه از مردن برگ
و نه از مردن تن
که من از مردن دل می ترسم
و می ترسم آرام نگیرد به یاد خدا
و می ترسم از گم شدن در سرابِ آینده
خسته ام
و این بار خواب را هم مرهمی نمی یابم
آب نباتِ دویدن تلخ است
رمضان را نیز دیگر سزاوار نیستم
"مددی "ای کوکب هدایت
واثق
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن؟
عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجبست نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
October 07, 2006
حرز ازلی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
October 05, 2006
حديثِ دردِ فراق
اگر، نــــه روی دل انـــدر بــــرابــرت دارم
من اين نماز، حساب نمــــاز نشمــــارم
زعشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
مراد من زنماز، آن بـــود كــــه در خلــوت
حديث درد فــــراق تـــو، با تو بگذارم
وگرنه ايـــن چـــه نمـــازي بود كه من با تو
نشسته روی به محـــراب و دل به بازارم
نمــــاز كـن به صفت، چون فرشته بايد و من
هنوز در صفت ديــو ودد گـــرفتـــارم
كسي كه جامه به سگ بر زند، نمازی نيست
!نماز من، كه پذيــرد؟ كه در بغل دارم
ازين نماز ريايی چنــــان خجــــل شـــدهام
كه در بــرابـــر رويـت نظـــر نمیآرم
منسوب به مولانا
October 02, 2006
از پهلوی خود میخوری
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
فضل حق
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک دفتر پنجم
!دلتنگم
آنچنان که جسارت نوشتن دارم
و تو نیستی تا بشنویم
با حوصله، چون همیشه
و بخوانیم، چون همیشه
ای کاش سرودن می دانستم
یا بربط نواختن
تا همنوا با "دریا نوردان کهن" بگریم
که نه از مردن برگ
و نه از مردن تن
که من از مردن دل می ترسم
و می ترسم آرام نگیرد به یاد خدا
و می ترسم از گم شدن در سرابِ آینده
خسته ام
و این بار خواب را هم مرهمی نمی یابم
آب نباتِ دویدن تلخ است
رمضان را نیز دیگر سزاوار نیستم
"مددی "ای کوکب هدایت
واثق
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن؟
عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجبست نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
October 07, 2006
حرز ازلی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
October 05, 2006
حديثِ دردِ فراق
اگر، نــــه روی دل انـــدر بــــرابــرت دارم
من اين نماز، حساب نمــــاز نشمــــارم
زعشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
مراد من زنماز، آن بـــود كــــه در خلــوت
حديث درد فــــراق تـــو، با تو بگذارم
وگرنه ايـــن چـــه نمـــازي بود كه من با تو
نشسته روی به محـــراب و دل به بازارم
نمــــاز كـن به صفت، چون فرشته بايد و من
هنوز در صفت ديــو ودد گـــرفتـــارم
كسي كه جامه به سگ بر زند، نمازی نيست
!نماز من، كه پذيــرد؟ كه در بغل دارم
ازين نماز ريايی چنــــان خجــــل شـــدهام
كه در بــرابـــر رويـت نظـــر نمیآرم
منسوب به مولانا
October 02, 2006
از پهلوی خود میخوری
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
فضل حق
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک دفتر پنجم
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن؟
عنان بمیکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجبست نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
حرز ازلی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
October 05, 2006
حديثِ دردِ فراق
اگر، نــــه روی دل انـــدر بــــرابــرت دارم
من اين نماز، حساب نمــــاز نشمــــارم
زعشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
مراد من زنماز، آن بـــود كــــه در خلــوت
حديث درد فــــراق تـــو، با تو بگذارم
وگرنه ايـــن چـــه نمـــازي بود كه من با تو
نشسته روی به محـــراب و دل به بازارم
نمــــاز كـن به صفت، چون فرشته بايد و من
هنوز در صفت ديــو ودد گـــرفتـــارم
كسي كه جامه به سگ بر زند، نمازی نيست
!نماز من، كه پذيــرد؟ كه در بغل دارم
ازين نماز ريايی چنــــان خجــــل شـــدهام
كه در بــرابـــر رويـت نظـــر نمیآرم
منسوب به مولانا
October 02, 2006
از پهلوی خود میخوری
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
فضل حق
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک دفتر پنجم
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
حديثِ دردِ فراق
اگر، نــــه روی دل انـــدر بــــرابــرت دارم
من اين نماز، حساب نمــــاز نشمــــارم
زعشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
مراد من زنماز، آن بـــود كــــه در خلــوت
حديث درد فــــراق تـــو، با تو بگذارم
وگرنه ايـــن چـــه نمـــازي بود كه من با تو
نشسته روی به محـــراب و دل به بازارم
نمــــاز كـن به صفت، چون فرشته بايد و من
هنوز در صفت ديــو ودد گـــرفتـــارم
كسي كه جامه به سگ بر زند، نمازی نيست
!نماز من، كه پذيــرد؟ كه در بغل دارم
ازين نماز ريايی چنــــان خجــــل شـــدهام
كه در بــرابـــر رويـت نظـــر نمیآرم
منسوب به مولانا
October 02, 2006
از پهلوی خود میخوری
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
فضل حق
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک دفتر پنجم
من اين نماز، حساب نمــــاز نشمــــارم
زعشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بيزارم
مراد من زنماز، آن بـــود كــــه در خلــوت
حديث درد فــــراق تـــو، با تو بگذارم
وگرنه ايـــن چـــه نمـــازي بود كه من با تو
نشسته روی به محـــراب و دل به بازارم
نمــــاز كـن به صفت، چون فرشته بايد و من
هنوز در صفت ديــو ودد گـــرفتـــارم
كسي كه جامه به سگ بر زند، نمازی نيست
!نماز من، كه پذيــرد؟ كه در بغل دارم
ازين نماز ريايی چنــــان خجــــل شـــدهام
كه در بــرابـــر رويـت نظـــر نمیآرم
از پهلوی خود میخوری
قصهء عطاری کی سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
دفتر چهارم
فضل حق
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک دفتر پنجم
و دزدیدن مشتری گِلخوار از آن گِل
هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گِلخوار رفت
تا خَرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل
گفت: گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت: هستم در مهمّی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آنک گِلخورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
که آن ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوهی دلست
اندر آن کفهء ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهء دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کمتر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا، دام مرغان ضعیف
ملک عقبی، دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهء این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهء جهان
فضل حق
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک دفتر پنجم
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سرّ خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان! ما با شما گشتیم راست
هدیهها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنک هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
میدهد، پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طرّاری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمهء عدل اله
هست صیّاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربهء روزهدار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ میتند
عاقبت زین جمله پاکش میکند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفّاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک