فراق

January 31, 2006

وصف عام

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم
تو کعبه‌ای، هر جا روم، قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود، چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم؟

دوری به تن، لیک از دلم، اندر دل تو روزنی است
زان روزن دزدیده من، چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره! در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من
چیزی که رامش می کنی، زان چیز رامت می کنم

ای شه حسام الدین حسن! می گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم
مولانا

January 29, 2006

نامتناهی دایره ای

عکس:نازلی عباسپور

به دنیا می آید چیزی
از دنیا می رود چیزی
می رقصیم و می رقصیم در دایره ای نامتناهی
با زمان خودش می آید هر چیزی
به دنیا،یا از دنیا
می رقصیم دور تا دور چرخ های زندگی
تاس می اندازیم و می اندازیم تا
یه دست آوریم فرصتمان را
به دنیا می آید چیزی
از دنیا می رود چیزی
می رقصیم و می رقصیم در نامتناهی دایره ای

والتر ویتمن

January 26, 2006

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درك هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناك آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاك، خاك پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در كوچه باد می آید

در كوچه باد می آید

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساق های لاغر كم خون

و این زمان خسته ی مسلول

و مردی از كنار درختان خیس می گذرد

مردی كه رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تكرار می كنند

سلام

سلام

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سكوت

چگونه می شود به آن كسی كه می رود این سان

صبور

سنگین

سرگردان

فرمان ایست داد؟

چگونه می شود به مرد گفت كه او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ا ست

در كوچه باد می آید

كلاغهای منفرد انزوا

در باغ های پیر كسالت می چرخند

و نرد بام

چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یك قلب را

با خود به قصر قصه ها بردند

و اكنون دیگر

دیگر چگونه یك نفر به رقص بر خواهد خاست

و گیسوان كودكیش را

در آبهای جاری خواهد ریخت

و سیب را كه سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد كرد؟

!ای یار! ای یگانه ترین یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود كه یك روز آن پرنده نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ های تازه كه در شهوت نسیم نفس می زدند

انگار

آن شعله بنفش كه در ذهن پاكی پنجره ها می سوخت

چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود

در كوچه باد می آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم كه دست های تو ویران شدند، باد می آمد

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شكسته پناه آورد؟

ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد كرد من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار! ای یگانه ترین یار! آن شراب مگر چند ساله بود؟

نگاه كن كه در اینجا زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

من سردم است و می دانم

كه از تمامی اوهام سرخ یك شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند

خطوط را رها خواهم كرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم كرد

و از میان شكلهای هندسی محدود

به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد


من عریانم عریانم عریانم

مثل سكوتهای میان كلام های محبت عریانم

و زخم های من همه از عشق است

از عشق عشق عشق

من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار كوه گذر داده ام

و تكه تكه شدن، راز آن وجود متحدی بود

كه از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد

!سلام ای شب معصوم

سلام ای شبی كه چشمهای گرگ های بیابان را

به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می كنی

و در كنار جویبارهای تو، ارواح بید ها

ارواح مهربان تبرها را می بویند

من از جهان بی تفاوتی فكرها و حرفها و صدا ها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حركت پاهای مردمیست

كه همچنان كه ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند

سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نكردم؟

مانند آن زمان كه مردی از كنار درختان خیس گذر می كرد

چرا نگاه نكردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب كه من به درد رسیدم و نطفه شكل گرفت

آن شب كه من عروس خوشه های اقاقی شدم

آن شب كه اصفهان پر از طنین كاشی آبی بود

و آن كسی كه نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود

و من درآینه می دیدمش

كه مثل آینه پاكیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم كرد

و من عروس خوشه های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر كشید

چرا نگاه نكردم؟

تمام لحظه های سعادت می دانستند

كه دست های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نكردم

تا آن زمان كه پنجره ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن كوچك برخوردم

كه چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند

و آن چنان كه در تحرك رانهایش می رفت

گویی بكارتِ رویای پرشكوه مرا

با خود بسوی بستر شب می برد

آیا دوباره گیسوانم را

در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم كاشت؟

و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم دیگر تمام شد

گفتم همیشه پیش از آنكه فكر كنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

انسان پوك

انسان پوكِ پر از اعتماد

نگاه كن كه دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخواند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن می درند

و او چگونه از كنار درختان خیس میگذرد

صبور

سنگین

سرگردان

در ساعت چهار در لحظه ای كه رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تكرار میكنند

سلام

سلام

آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را

بوییده ای؟

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون میكشید

من از كجا می آیم؟

من از كجا می آیم؟

كه این چنین به بوی شب آغشته ام؟

هنوز خاك مزارش تازه است

مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم

!چه مهربان بودی ای یار! ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی

چه مهربان بودی وقتی كه پلك های آینه ها را می بستی

و چلچراغها را

از ساقه های سیمی می چیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی

تا آن بخار گیج كه دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست

و آن ستاره های مقوایی

به گرد لایتناهی می چرخیدند

چرا كلان را به صدا گفتند؟

!چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان كردند

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باكرگی بردند؟

نگاه كن كه در اینجا

چگونه جان آن كسی كه با كلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرمید

به تیره های توهم

مصلوب گشته است

و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو

كه مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده ست

سكوت چیست؟ چیست؟ چیست؟ ای یگانه ترین یار؟

سكوت چیست به جز حرفهای نا گفته

من از گفتن می مانم اما زبان گنجشكان

زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست

زبان گنجشكان یعنی: بهار. برگ . بهار

زبان گنجشكان یعنی: نسیم .عطر . نسیم

زبان گنجشكان در كارخانه می میرد

این كیست این كسی كه روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها كوك میكند

این كیست این كسی كه بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی می داند

این كیست این كسی كه تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه های عروسی پوسیده ست

پس آفتاب سر انجام

در یك زمان واحد

بر هر دو قطب نا امید نتابید

تو از طنین كاشی آبی تهی شدی

و من چنان پرم كه روی صدایم نماز می خوانند

جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساكت متفكر

جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراك

در ایستگاههای وقت های معین

و در زمینه ی مشكوك نورهای موقت

و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی

آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند

و این صدای سوتهای توقف

در لحظه ای كه باید باید باید

مردی به زیر چرخهای زمان له شود

مردی كه از كنار درختان خیس میگذرد

من از كجا می آیم؟

به مادرم گفتم دیگر تمام شد

گفتم همیشه پیش از آنكه فكر كنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میكنم

چرا كه ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یك شمع

راز منوری است كه آنرا

آن آخرین و آن كشیده ترین شعله خواب میداند

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل

به داسهای واژگون شده ی بیكار

و دانه های زندانی

نگاه كن كه چه برفی می بارد

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان

كه زیر بارش یكریز برف مدفون شد

سال دیگر وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود

و در تنش فوران میكنند

فواره های سبز ساقه های سبكبار

شكوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

فروغ

January 22, 2006

تسبیـح



تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالاَرْضُ
وَمَن فِیهِنَّ وَاِن مِّن شَیْءٍ اِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ
وَلَکِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ
اِنَّهُ کَانَ حَلِیمًا غَفُورًا
17:44

January 21, 2006

تو چو کِرمی در میان سیب در

آسمانها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان

تو چو کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بی‌خبر

آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون، صاحب‌علم

جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب، آن آسیب را

بر دریده جنبش او پرده‌ها
صورتش کرم است و معنی اژدها

آتشی کاول زآهن می‌جهد
او قدم بس سست بیرون می‌نهد

دایه‌اش پنبه ا‌ست اول، لیک اخیر
می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر

مرد، اول بسته‌ی خواب و خورست
آخر الامر از ملایک برترست

در پناه پنبه و کبریتها
شعله و نورش برآیدت بر سها

عالم تاریک روشن می‌کند
کنده‌ آهن به سوزن می‌کند

گرچه، آتش نیز هم جسمانی است
نه ز روحست و نه از روحانی است

جسم را نبود از آن عز، بهره‌ای
جسم پیش بحر جان، چون قطره‌ای

جسم از جان روزافزون می‌شود
چون رود جان، جسم بین چون می‌شود

حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان، جولان ‌کنی ست

تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام

دو درم سنگست پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان

نور بی این چشم می‌بیند به خواب
چشم بی‌این نور چه بود، جز خراب

جان ز ریش و سبلت تن فارغست
لیک تن بی‌جان بود مردار و پست

بارنامهء روح حیوانیست این
پیشتر رو، روح انسانی ببین

بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل

بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد

گوید: ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو، بسوزم در زمان
دفتر چهارم

ترانه کوچک


تو کجایی؟
در گستره بی مرز این جهان
تو کجایی؟
من در دور دست ترین جای جهان ایستاده ام
کنار تو
تو کجایی؟
در گستره بی مرز این جهان
تو کجایی؟
:من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام
در سبزه شور این رود بزرگ که می سراید
برای تو

شاملو

January 18, 2006

ای گروه مومنان شادی کنید

زین سبب پیغمبر با اجتهاد
نام خود وان ِ علی مولا نهاد

گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست

کیست مولا؟ آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند

چون به آزادی نبوت هادیست
مومنان را زانبیا آزادیست

ای گروه مومنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید

لیک می‌گویید هر دم شکر آب
بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب

بی‌زبان گویند سرو و سبزه ‌زار
شکر آب و شکر عدل نوبهار

حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان
مست و رقاص و خوش و عنبرفشان

جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار

مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح

ماه ما بی‌نطق خوش بر تافتست
هر زبان نطق از فر ما یافتست

نطق عیسی از فر مریم بود
نطق آدم پرتو آن دم بود

تا زیادت گردد از شکر ای ثقات
پس نبات دیگرست اندر نبات

عکس آن اینجاست، ذل من قنع
اندرین طورست، عز من طمع

در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو
دفتر ششم

January 17, 2006

دانی به چه شادم؟

الهی! دانی به چه شادم؟
به آنکه نه به خویشتن به تو افتادم
تو خواستی، نه من خواستم
دوست بر بالین دیدم، چون از خواب برخاستم
پیر هرات

January 14, 2006

عشق مولی کی کم از لیلی بود

چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه
میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره
:چنانک گفت مجنون
هوی ناقتی خلفی و قدامی الهوی
و انی و ایاها لمختلفان

هم‌چو مجنون‌اند و چون ناقه ا‌ش یقین
می‌کشد آن پیش و این واپس به کین

میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان

یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی

عشق و سودا چونک پر بودش بدن
می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن

آنکه او باشد مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلی درربود

لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست

فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره بی‌درنگ

چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفتست بس فرسنگها

در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردد سالها

گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم

نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار

این دو همره یکدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن

جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای
تن ز عشق خاربن چون ناقه‌ای

جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها

تا تو با من باشی ای مردهء وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من

روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تیه و قوم موسی سالها

خطوَتینی بود این ره تا وصال
مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال

راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر

سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چند،چند؟

تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ

آنچنان افکند خود را سخت زیر
که مخلخل گشت جسم آن دلیر

چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست

پای را بر بست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان می‌روم

زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن
بر سواری کو فرو ناید ز تن

عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود

گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق

کین سفر زین پس بود جذب خدا
وآن سفر بر ناقه باشد سیر ما

این چنین سیریست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس

این چنین جذبیست نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام
دفتر چهارم

January 08, 2006

شکر

خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شکر ستاند

شکر از شکرست آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخیی نماند

گویی که چگونه‌ام خوشم من
گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقه وفا نیست
گوش تو به گوش‌ها رساند
مولانا

وَلَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ


هُوَ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ
ثُمَّ یُخْرِجُکُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا اَشُدَّکُمْ ثُمَّ لِتَکُونُوا شُیُوخًا
وَمِنکُم مَّن یُتَوَفَّی مِن قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوا اَجَلًا مُّسَمًّی
وَلَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ

او كسى است كه شما را از خاك آفريد
سپس از نطفه، سپس از علقه ، سپس شما را بصورت طفلى بيرون مى‏فرستد
بعد به مرحله كمال قوت خود مى‏رسيد
و بعد از آن پير مى‏شويد و گروهى از شما پيش از رسيدن به اين مرحله مى‏ميرند
و در نهايت به سرآمد عمر خود مى‏رسيد
!و شايد تعقل كنيد

40:46

January 07, 2006

کام دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه​ای افتاده​ام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
بس نگویم شمه​ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او می​سوز و بی​درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی​آرام دوست

January 05, 2006

بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا



خَلَقَ السَّمَاوَاتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا
وَاَلْقَی فِی الْاَرْضِ رَوَاسِیَ اَن تَمِیدَ بِکُمْ
وَبَثَّ فِیهَا مِن کُلِّ دَابَّةٍ
وَاَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاء مَاء
فَاَنبَتْنَا فِیهَا مِن کُلِّ زَوْجٍ کَرِیمٍ

آسمانها را بی ستونی که به حس مشاهده کنند خلق کرده
کوهها را در زمین بنهاد
تا(شما را نجنباند) از حیرت و اضطراب برهید
واز هر نوع جنبنده ای روی آن منتشر ساخت
وهم از آسمان آب باران فرود آوردیم
وبه آن آب انواع گوناگونى از جفتهاى گياهان پر فایده رويانديم
31:10

January 04, 2006

من از کدام طرف می رسم به یک هدهد؟

اکثر خاصان خدا،آنانند که
کرامت های ایشان پنهان است
بر هر کسی آشکارا نبود
چنان که ایشان پنهانند
شمس 371

January 03, 2006

...این چه خیالست و تمنا

کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم

لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان
نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

دوش می‌گفت که سعدی، غم ما هیچ ندارد
می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

January 02, 2006

!مرده باید بود پیش حکم حق

نخستین مقام در توکل این است که
در برابر قدرت الهی، چنان باشی
که مرده پیش مرده شوی
تا چنان که خواهد او را بگرداند
و او را هیچ اراده و حرکتی نباشد
رساله قشیریه

نقل از شرح جامع مثنوی،کریم زمانی

January 01, 2006

...بسا سرا

نه من سبوکش این دیر رند سوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست