فراق

October 30, 2005

یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ

یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَجِیبُواْ لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ اِذَا دَعَاکُم لِمَا یُحْیِیکُمْ
وَاعْلَمُواْ اَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَاَنَّهُ اِلَیْهِ تُحْشَرُونَ
8:24

October 29, 2005

او مرا می‌کشد

من نه خود می‌روم، او مرا می‌کشد
کاه سر گشته را کهربا می‌کشد

چون گریبان ز چنگش رها می‌کنم
دامنم را به قهر از قفا می‌کشد

دست و پا می‌زنم می‌رباید سرم
سر رها می‌کنم دست و پا می‌کشد

گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارد وفا می‌کشد

گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا می‌کشد

گفت از آن پیشتر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا می‌کشد

لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می‌کشد

سایه‌ی او شدم چون گریزم از او؟
در پی‌اش می‌روم تا کجا می‌کشد
سایه

تنها چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شهریار

October 28, 2005

چون پی یسکن الیهاش آفرید

...هُوَ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَجَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا لِیَسْکُنَ اِلَیْهَا
7:189

October 27, 2005

او به ما مشتاق بود

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب​ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می​برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته​ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده​ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

کرشمه

به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می‌پرد از شوق، چشم کوکبها

صائب

October 22, 2005

اول و آخر تویی و منتها

گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز
بر مثال راست‌خیز رستخیز
حق همی‌گوید چه آوردی مرا
اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان برده‌ای
قوت و قوت در چه فانی کرده‌ای
گوهر دیده کجا فرسوده‌ای
پنج حس را در کجا پالوده‌ای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش
خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین
صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع
وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند
در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان می‌رسد بردار سر
از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار
باز اندر رو فتد آن خام‌کار
باز فرمان آیدش بردار سر
از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو
که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش
که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران
حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود
دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام
سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم
سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت
مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار
ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد
جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین
تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز
سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز
دفتر سیم

October 21, 2005

!نه

و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردند
سهراب-مسافر

October 19, 2005

اِلاَّ هُوَ


وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا اِلاَّ هُوَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ اِلاَّ یَعْلَمُهَا وَلاَ حَبَّةٍ فِی ظُلُمَاتِ الاَرْضِ وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ اِلاَّ فِی کِتَابٍ مُّبِینٍ
6:59

October 18, 2005

آن چنان كه هست

وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ

كسانى كه غير خدا را مى‏خوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مى‏كردند، آگاه مى‏سازد
6:108

...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا

October 17, 2005

وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ


لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286

October 16, 2005

...یار خوشتر

در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر

در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا می​رود الله اکبر
مولانا

October 15, 2005

من تن تننم

تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم

عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم

در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم

از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم

تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم

از شیره او من شیردلم
در عربده​اش شیرین سخنم

می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم

من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم

حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم
مولانا

من چه سبزم امروز


لب آبی
:گیوه ها را کندم , و نشستم , پاها در آب
من چه سبزم امروز
!و چه اندازه تنم هوشیار است

October 13, 2005

مشوشم بی تو

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می​نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده​ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می​دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

سعدی

عشق قدیم

عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید

زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید

عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید

باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید

بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید

شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاص​ها از او برمید

این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید

مولانا

October 12, 2005

توكل

...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون

تغابن13

October 11, 2005

سخن عشق نه آن است که آید به زبان

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه​ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می​آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

...عشق دريايی كرانه ناپديد

عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه

October 09, 2005

وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا

يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا

نساء28

October 08, 2005

اَنٌی اُحبًٌک

الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک

ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجران
زین العابدین

ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم


دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم

ما عیب کس به مستی و رندی نمی​کنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم

خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعه​ای بخواه و صراحی بیار هم

بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم

چون کائنات جمله به بوی تو زنده​اند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم

چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم

بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان می​کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم

تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم

شاهباز سدره نشین

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده​ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می​زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می​بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

October 07, 2005

نوبت عاشقی است یک چندی

گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی

وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی

خاصه ما را که در ازل بوده​ست
با تو آمیزشی و پیوندی

به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی

یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی

همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی

ریش فرهاد بهترک می​بود
گر نه شیرین نمک پراکندی

کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی

چه کند بنده​ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی

سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی

October 06, 2005

مردن تدريجی

شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم
فرخی يزدی

أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ

وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ
و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مى‏خواند، پاسخ مى‏گويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186

October 05, 2005

می لعل رمضانی

بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی

چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی

ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی

به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی

می لعل رمضانی ز قدح​های نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی

رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
مولانا

October 04, 2005

فَتَابَ عَلَيْكُمْ

وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54

...الهی

الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم

خواجه عبدالله انصاری

October 03, 2005

این دهان بستی دهانی باز شد

این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورنده‌ی لقمه‌های راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی

دفتر سوم3747

گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیره‌ای
دان که با دیو لعین همشیره‌ای

دفتر اول1639