یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ
یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَجِیبُواْ لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ اِذَا دَعَاکُم لِمَا یُحْیِیکُمْ
وَاعْلَمُواْ اَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَاَنَّهُ اِلَیْهِ تُحْشَرُونَ
8:24
October 29, 2005
او مرا میکشد
من نه خود میروم، او مرا میکشد
کاه سر گشته را کهربا میکشد
چون گریبان ز چنگش رها میکنم
دامنم را به قهر از قفا میکشد
دست و پا میزنم میرباید سرم
سر رها میکنم دست و پا میکشد
گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارد وفا میکشد
گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا میکشد
گفت از آن پیشتر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا میکشد
لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا میکشد
سایهی او شدم چون گریزم از او؟
در پیاش میروم تا کجا میکشد سایه
تنها چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شهریار
October 28, 2005
چون پی یسکن الیهاش آفرید
October 27, 2005
او به ما مشتاق بود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
کرشمه
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
صائب
October 22, 2005
اول و آخر تویی و منتها
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز بر مثال راستخیز رستخیز
حق همیگوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان بردهای قوت و قوت در چه فانی کردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای پنج حس را در کجا پالودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز دفتر سیم
October 21, 2005
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
وَاعْلَمُواْ اَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَاَنَّهُ اِلَیْهِ تُحْشَرُونَ
او مرا میکشد
من نه خود میروم، او مرا میکشد
کاه سر گشته را کهربا میکشد
چون گریبان ز چنگش رها میکنم
دامنم را به قهر از قفا میکشد
دست و پا میزنم میرباید سرم
سر رها میکنم دست و پا میکشد
گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارد وفا میکشد
گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا میکشد
گفت از آن پیشتر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا میکشد
لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا میکشد
سایهی او شدم چون گریزم از او؟
در پیاش میروم تا کجا میکشد سایه
تنها چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شهریار
October 28, 2005
چون پی یسکن الیهاش آفرید
October 27, 2005
او به ما مشتاق بود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
کرشمه
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
صائب
October 22, 2005
اول و آخر تویی و منتها
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز بر مثال راستخیز رستخیز
حق همیگوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان بردهای قوت و قوت در چه فانی کردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای پنج حس را در کجا پالودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز دفتر سیم
October 21, 2005
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
کاه سر گشته را کهربا میکشد
چون گریبان ز چنگش رها میکنم
دامنم را به قهر از قفا میکشد
دست و پا میزنم میرباید سرم
سر رها میکنم دست و پا میکشد
گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
گفت اگر واگذارد وفا میکشد
گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا میکشد
گفت از آن پیشتر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا میکشد
لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا میکشد
سایهی او شدم چون گریزم از او؟
در پیاش میروم تا کجا میکشد
تنها چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شهریار
October 28, 2005
چون پی یسکن الیهاش آفرید
October 27, 2005
او به ما مشتاق بود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
کرشمه
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
صائب
October 22, 2005
اول و آخر تویی و منتها
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز بر مثال راستخیز رستخیز
حق همیگوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان بردهای قوت و قوت در چه فانی کردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای پنج حس را در کجا پالودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز دفتر سیم
October 21, 2005
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
چون پی یسکن الیهاش آفرید
October 27, 2005
او به ما مشتاق بود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
کرشمه
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
صائب
October 22, 2005
اول و آخر تویی و منتها
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز بر مثال راستخیز رستخیز
حق همیگوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان بردهای قوت و قوت در چه فانی کردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای پنج حس را در کجا پالودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز دفتر سیم
October 21, 2005
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
او به ما مشتاق بود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
کرشمه
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
صائب
October 22, 2005
اول و آخر تویی و منتها
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز بر مثال راستخیز رستخیز
حق همیگوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان بردهای قوت و قوت در چه فانی کردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای پنج حس را در کجا پالودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز دفتر سیم
October 21, 2005
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
کرشمه
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
صائب
October 22, 2005
اول و آخر تویی و منتها
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز بر مثال راستخیز رستخیز
حق همیگوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان بردهای قوت و قوت در چه فانی کردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای پنج حس را در کجا پالودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز دفتر سیم
October 21, 2005
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها
اول و آخر تویی و منتها
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز بر مثال راستخیز رستخیز
حق همیگوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان بردهای قوت و قوت در چه فانی کردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای پنج حس را در کجا پالودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این گفت ها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو به مو
قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم سخت در گل ماندش پای و گلیم
انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که: خپ
هین جواب خویش گو با کردگار ما که ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچارهدل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا
!کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز دفتر سیم
October 21, 2005
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشکریز
حق همیگوید چه آوردی مرا
عمر خود را در چه پایان بردهای
گوهر دیده کجا فرسودهای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
همچنین پیغامهای دردگین
در قیام این گفت ها دارد رجوع
قوت استادن از خجلت نماند
باز فرمان میرسد بردار سر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار
باز فرمان آیدش بردار سر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار
باز گوید سر بر آر و باز گو
قوت پا ایستادن نبودش
پس نشیند قعده زان بار گران
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود
رو بدست راست آرد در سلام
یعنی ای شاهان! شفاعت کین لئیم
انبیا گویند روز چاره رفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو
رو بگرداند به سوی دست چپ
هین جواب خویش گو با کردگار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا
!کز همه نومید گشتم ای خدا
در نماز این خوش اشارتها ببین
بچه بیرون آر از بیضه نماز
!نه
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است...
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردندسهراب-مسافر
October 19, 2005
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه، وصل ممكن نيست-
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی كه
غرق ابهامند-
نه-
صدای فاصله هايی كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ می شوند كدر
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
كه هيچ ماهی هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شبها با زورق قديمی اشراق
...در آب هاي هدايت روانه می گردند
اِلاَّ هُوَ
October 18, 2005
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
آن چنان كه هست
وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
6:108
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
October 17, 2005
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ
کَذَلِکَ زَیَّنَّا لِکُلِّ اُمَّةٍ عَمَلَهُمْ
ثُمَّ اِلَی رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَیُنَبِّئُهُم بِمَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ
كسانى كه غير خدا را مىخوانند دشنام ندهيد
مبادا آنها از روى جهل، خدا را دشنام دهند
اينچنين براى هر امتى عملشان را زينت داديم
سپس بازگشت همه آنان به سوى پروردگارشان است
و آنها را از آنچه عمل مىكردند، آگاه مىسازد
...
اي خــدا ! بنمــاي تـو هــر چيـز را
آن چنان كه هست در خدعه سرا
وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
October 16, 2005
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْسًا اِلاَّ وُسْعَهَا
لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ
رَبَّنَا لاَ تُوَاخِذْنَا اِن نَّسِینَا اَوْ اَخْطَاْنَا
رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا اِصْرًا
کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَامَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ
وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَآ
اَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَی الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ
1:286
...یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر مولانا
October 15, 2005
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
در این سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
در این برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اکبر
من تن تننم
تلخی نکند شیرین ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم مولانا
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گیج است سرم
از دیدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پیرهنم
از شیره او من شیردلم
در عربدهاش شیرین سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نیست مرا من خود چه کنم
من چه سبزم امروز
October 13, 2005
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
مشوشم بی تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
سعدی
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
عشق قدیم
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولانا
October 12, 2005
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
توكل
...الله لا إله إلا هو وعلى الله فليتوكل المؤمنون
تغابن13
October 11, 2005
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
...عشق دريايی كرانه ناپديد
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
رابعه
October 09, 2005
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايی كرانه ناپديد
كی توان كردن شنا ای هوشمند؟
وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
يُرِيدُ اللّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا
نساء28
October 08, 2005
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
اَنٌی اُحبًٌک
الهی ان اخذتنی بجرمی اخذتک بعفوک
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجرانزین العابدین
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
و ان اخذتنی بذنوبی اخذتک بمغفرتک
وان ادخلتنی النار اعلمت اهلها انی احبک
ای خدا اگر مرا به جرمم بگیری تورا به عفوت بگیرم
و اگر مرا به گناهانم بگیری تورا به مغفرتت بگیرم
و اگر به آتشم بری اهلش را گویم که دوستت می دارم
حکایت هجران
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم
شاهباز سدره نشین
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
October 07, 2005
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
نوبت عاشقی است یک چندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
October 06, 2005
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
مردن تدريجی
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم فرخی يزدی
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
!غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم
أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ
وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ و هنگامى كه بندگان من، از تو در باره من سؤال كنند، من نزديكم! دعاى دعا كننده را، به هنگامى كه مرا مىخواند، پاسخ مىگويم! پس بايد دعوت مرا بپذيرند، و به من ايمان بياورند، تا راه يابند
1:186
October 05, 2005
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
می لعل رمضانی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی مولانا
October 04, 2005
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
فَتَابَ عَلَيْكُمْ
وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنفُسَكُمْ بِاتِّخَاذِكُمُ الْعِجْلَ
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
1:54
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
فَتُوبُواْ إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُواْ أَنفُسَكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئِكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
...الهی
الهی ! عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دارم دانم ، و نه آنچه دانم دارم
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
الهی ! من کی ام که تو را خواهم ؟
چون من از قیمت خویش آگاهم
خواجه عبدالله انصاری
October 03, 2005
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
الهی ! اگر بر دار کنی رواست ، مهجور مکن ؛
و اگر به دوزخ فرستی رضاست ، از خود دور مکن
الهی ! مکُش این چراغ افروخته را ، و مسوز این دل سوخته را
الهی ! همه تو ، ما هیچ ؛ سخن این است بر خود مپیچ
الهی ! گفتی کریمم ، امید بدان تمام است ؛
تا کرَم تو در میان است ، ناامیدی حرام است
الهی ! طاعت فرمودی ،و توفیق باز داشتی؛
از معصیت منع کردی ، بر آن داشتی ؛
ای دیر خشمِ زودآشتی ، آخِر مرا در فراق گذاشتی
الهی ! اگر نه امانت را امینم
آن زمان که امانت را می نهادی دانستی که چنین ام
الهی ! تا از مِهرِ تو اثر آمد ، همه مِهرها سر آمد
چون من از قیمت خویش آگاهم
این دهان بستی دهانی باز شد
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
دفتر سوم3747
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
دفتر اول1639
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای