فراق

December 01, 2010

چو ها نشسته به پهلوی لام اللهم

مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم
وگر درم نگشایی مقیم درگاهم

چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم

کجا روم به سر خویش کی دلی دارم؟
من و تن و دل من سایه شهنشاهم

به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من اگر من آگاهم

نه دلربام تویی؟ گر مرا دلی باقی است
نه کهربام تویی؟ گر مثل پر کاهم

نه از حلاوت حلوای بی‌حد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم؟

ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
چو ها نشسته به پهلوی لام اللهم

ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم

چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم

اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم

اگر چه کاهل و بی‌گاه خیز قافله‌ام
به سوی توست سفرهای گاه و بی‌گاهم

برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم