فراق

July 29, 2008

دل را منه بر دیگری

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم؟
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم؟ چو او بازار و دکانم بود
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم؟

دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم؟

چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم؟ بگو
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم

چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم

چون گشته‌ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم

زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم

ای خواجه! من جام میم چون سینه را غمگین کنم؟
شمع و چراغ خانه‌ام چون خانه را تاری کنم؟

یک شب به مهمان من ‌آ تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم

در عشق اگر بی‌جان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم

دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم

اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم

شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم

الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته
پخته‌ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم؟

ای مطرب صاحب نظر! این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم، زنده سر تا چند مرداری کنم

پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری
بی‌خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم

قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم

جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن
ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم

زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم

اَاِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ

اَمَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْاَرْضَ وَاَنزَلَ لَکُم مِّنَ السَّمَاء مَاء
فَاَنبَتْنَا بِهِ حَدَائِقَ ذَاتَ بَهْجَةٍ مَّا
کَانَ لَکُمْ اَن تُنبِتُوا شَجَرَهَا
(اَاِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ یَعْدِلُونَ ﴿60

اَمَّن جَعَلَ الْاَرْضَ قَرَارًا
وَجَعَلَ خِلَالَهَا اَنْهَارًا
وَجَعَلَ لَهَا رَوَاسِیَ وَجَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حَاجِزًا
(اَاِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ ﴿61

اَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ
وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْاَرْضِ
(اَاِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَّا تَذَکَّرُونَ ﴿62

اَمَّن یَهْدِیکُمْ فِی ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
وَمَن یُرْسِلُ الرِّیَاحَ بُشْرًا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ
(اَاِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ تَعَالَی اللَّهُ عَمَّا یُشْرِکُونَ ﴿63

اَمَّن یَبْدَاُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ
وَمَن یَرْزُقُکُم مِّنَ السَّمَاء وَالْاَرْضِ
(اَاِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ اِن کُنتُمْ صَادِقِینَ ﴿64

قُل لَّا یَعْلَمُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْاَرْضِ الْغَیْبَ
(اِلَّا اللَّهُ وَمَا یَشْعُرُونَ اَیَّانَ یُبْعَثُونَ﴿65
نمل

July 20, 2008

خبر دلستان بگوی

:برای بیدل

ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی

بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن، سخنی زان دهان بگوی

بستم به عشق موی میانش کمر، چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی

با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی

دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
:گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی

کای دل ربوده از بر من! حکم از آن توست
«!گر نیز گوییم به مثل «ترک جان بگوی

هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل می‌طپد که عمر بشد وارهان، بگوی

سرّ دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی

ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی