فراق

November 30, 2006

انار

در انار ِ عطرآگین
آسمانی متبلور هست
هر دانه
ستاره‌یی است
هر پرده
غروبی
آسمانی خشک و
گرفتار در چنگ سالیان

انار پستانی را ماند
که زمانش پوستواری کرده است
تا نوکش به ستاره ای مبدل شود
که باغستان‌ها را
روشنی بخشد
کندویی‌ست خُرد
که شان‌اش از ارغوان است
مگسان عسل آن را
از دهان زنان پرداخته‌اند
چون بترکد خندهء هزاران لب را
رها خواهد کرد

انار دلی را ماند
که بر کشتزارها می‌تپد
دلی شریف و خوار شمار
که در آن، پرنده‌گان به خطر نمی‌افتند
دلی که پوست‌اش
به سختی، همچون دل ماست
اما به آن که سوراخ‌اش کند
عطر و خون ِ فروردین را هدیه می‌کند

انار
گنج جَنّ ِ سالخورده‌ی چمنزاران سرسبز است
که در جنگلی پرت‌افتاده
با پریزادی از آن نگهبانی می‌کند
جنّ ِ سپید ریش
جامه‌یی عقیقی دارد
انار گنجی است
که برگ‌های سبز درخت نگهبانی می‌کنند
در اعماق، احجار گران‌بها
و در دل و اندرون، طلایی مبهم

سنبله، نان است
مسیح متجسد، زنده و مرده

درخت زیتون
شور ِ کار است و توانایی‌ست

سیب میوه‌ی شهوت است
میوه ابوالهول ِ گناه
چکاله‌ء قرن‌هاست
که تماس با شیطان را حفظ می‌کند

نارنج
از اندوه پلید گل‌ها سخنی می‌گوید
طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش
جانشین یکدیگر می‌شوند

تاک پرستش شهوات است
که به تابستان منجمد می‌شود
و کلیسایش تعمید می‌دهد
تا از آن شراب مقدس بسازد

شابلوط‌ها آرامش خانواده‌اند
به چیزهای گذشته می‌مانند
هیمه‌های پیرند که ترک برمی‌دارند
و زائرانی را مانند
که راه گم کرده باشند

بلوط شعر است
صفای زمان‌های از کار رفته
و به پریده رنگ طلایی
آرامش سازگاری‌ست

انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلاب‌ها
خون تند ِ بادهاست که می‌آیند
از قله‌ی سختی که بر آن چنگ درافکنده‌اند
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچه‌ی خفته
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاری‌ست
در آن است
انگاره‌ی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمه‌ی انسانی را
انار شکسته
تو یکی شعله‌یی در دل ِ شاخ و برگ
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خندهء باغچه در باد
پروانگان به گرد تو جمع می‌آیند
چرا که آفتاب‌ات می‌پندارند
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری می‌گزینند
تو نور ِ حیاتی و
ماده‌گی، میان میوه‌ها
ستاره‌یی روشن، که برق می‌زند
بر کناره‌ی جویبار عاشق

چه قدر بی‌شباهتم به تو من
ای شهوت شراره افکن بر چمن
لورکا-ترجمه شاملو

November 25, 2006

کَمْ لَبِثْتُمْ؟

اِنَّهُ کَانَ فَرِیقٌ مِّنْ عِبَادِی
یَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا
فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا
وَاَنتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ

فَاتَّخَذْتُمُوهُمْ سِخْرِیًّا
حَتَّی اَنسَوْکُمْ ذِکْرِی
وَکُنتُم مِّنْهُمْ تَضْحَکُونَ

اِنِّی جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبَرُوا
اَنَّهُمْ هُمُ الْفَائِزُونَ

قَالَ کَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْاَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ

قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا اَوْ بَعْضَ یَوْمٍ
فَاسْاَلْ الْعَادِّینَ

قَالَ اِن لَّبِثْتُمْ اِلَّا قَلِیلًا
لَّوْ اَنَّکُمْ کُنتُمْ تَعْلَمُونَ

اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا
وَاَنَّکُمْ اِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ

فَتَعَالَی اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ
لَا اِلَهَ اِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْکَرِیمِ

وَمَن یَدْعُ مَعَ اللَّهِ اِلَهًا آخَرَ
لَا بُرْهَانَ لَهُ بِهِ فَاِنَّمَا حِسَابُهُ عِندَ رَبِّهِ
اِنَّهُ لَا یُفْلِحُ الْکَافِرُونَ

وَقُل رَّبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ
وَاَنتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ

گروهى از بندگانم مى‏گفتند
پروردگارا! ما ايمان آورديم
ما را ببخش و بر ما رحم كن
و تو بهترين رحم كنندگانی

اما شما آنها را به باد مسخره گرفتيد
تا شما را از ياد من غافل كردند
و شما به آنان مى‏خنديديد

ولى من امروز آنها را
بخاطر صبر و استقامتشان پاداش دادم
آنها پيروز و رستگارند

مى‏گويد:چند سال در روى زمين توقف كرديد؟

مى‏گويند: تنها به اندازه يك روز
، يا قسمتى از يك روز
از آنها كه مى‏توانند بشمارند بپرس

مى‏گويد: شما مقدار كمى توقف نموديد
اگر مى‏دانستيد

آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريده‏ايم
و بسوى ما باز نمى‏گرديد؟

پس برتر است خداوندى كه
فرمانرواى حق است
معبودى جز او نيست
و او پروردگار عرش كريم است

و هر كس معبود ديگرى را با خدا بخواند
حساب او نزد پروردگارش خواهد بود
يقينا كافران رستگار نخواهند شد

و بگو: پروردگارا! مرا ببخش و رحمت كن
و تو بهترين رحم كنندگانى
23:109-118

November 19, 2006

قد جفّ القلم

...
!ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت، آن از خویش دان

زانک می‌بافی همه‌ساله بپوش
زانک می‌کاری همه ساله بنوش

فعل توست این غصه‌های دم به دم
این بود معنی قد جفّ القلم

که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود، بد راست بد

کار کن هین! که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است

چون فرشته گشته از تیغ آمنیست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست

حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاکست نه فوق فلک
...
دفتر پنجم

November 18, 2006

حرارت یک سیب

DECLAN MCCULLAGH PHOTOGRAPHY
و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست ورو شستیم؟

سهراب

November 16, 2006

صبر کن والله اعلم بالصواب

صبرکردن لقمان چون دید
کی داود حلقه‌ها می‌ساختاز سوال کردن
با این نیت کی صبر از سوال موجب فرج باشد

رفت لقمان سوی داود صفا
دید کو می‌کرد ز آهن حلقه‌ها

جمله را با همدگر در می‌فکند
ز آهن پولاد آن شاه بلند

صنعت زراد او کم دیده بود
درعجب می‌ماند وسواسش فزود

کین چه شاید بود وا پرسم ازو
که چه می‌سازی ز حلقه تو بتو

باز با خود گفت صبر اولیترست
صبر تا مقصود زوتر رهبرست

چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پران‌تر بود

ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بی صبریت مشکل شود

چونک لقمان تن بزد هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن

پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمان کریم صبرخو

گفت این نیکو لباسست ای فتی
درمصاف و جنگ دفع زخم را

گفت لقمان صبر هم نیکو دمی است
که پناه و دافع هر جا غمی است

صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخر والعصر را آگه بخوان

صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
دفتر سوم

November 14, 2006

عمری بود آن لحظه

حافـظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

November 12, 2006

به یاد گُلم

به یاد گُلم، که در فراقش می گریست
:و برایش خواندم تا کودکانه خوابید

شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله

نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش

چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقه‌ی مستان او

چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او

ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق

من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم

دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام

راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان

آستانه و صدر در معنی کجاست
ما و من کو آن طرف کان یار ماست

ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه‌ی روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یکها محو شد انک توی

این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند

این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن

جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت

دل که او بسته‌ی غم و خندیدنست
تو مگو کو لایق آن دیدنست

آنک او بسته‌ی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود

باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست
دفتر اول

November 10, 2006

یَوْمَ الْآزِفَةِ












الْیَوْمَ تُجْزَی کُلُّ نَفْسٍ بِمَا کَسَبَتْ
لَا ظُلْمَ الْیَوْمَ اِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسَابِ

وَاَنذِرْهُمْ یَوْمَ الْآزِفَةِ
اِذِ الْقُلُوبُ لَدَی الْحَنَاجِرِ
کَاظِمِینَ مَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ حَمِیمٍ
وَلَا شَفِیعٍ یُطَاعُ

یَعْلَمُ خَائِنَةَ الْاَعْیُنِ
وَمَا تُخْفِی الصُّدُورُ

وَاللَّهُ یَقْضِی بِالْحَقِّ
وَالَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِهِ لَا یَقْضُونَ بِشَیْءٍ
اِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ

اَوَ لَمْ یَسِیرُوا فِی الْاَرْضِ
فَیَنظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ کَانُوا مِن قَبْلِهِمْ
کَانُوا هُمْ اَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَآثَارًا فِی الْاَرْضِ
فَاَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ
وَمَا کَانَ لَهُم مِّنَ اللَّهِ مِن وَاقٍ


امروز هر كس در برابر كارى كه انجام داده
پاداش داده مى‏شود

امروز هيچ ظلمى نيست
خداوند سريع الحساب است

و آنها را از روز نزديك بترسان
هنگامى كه از شدت وحشت دلها به گلوگاه مى‏رسد
و تمامى وجود آنها مملو از اندوه مى‏گردد
براى ستمكاران دوستى وجود ندارد
و نه شفاعت كننده‏اى كه شفاعتش پذيرفته شود

او چشمهايى را كه به خيانت مى‏گردد
و آنچه را سينه‏ها پنهان مى‏دارند، مى‏داند

خداوند به حق داورى مى‏كند،
و معبودهايى را كه غير از او مى‏خوانند, هيچ گونه داورى ندارند

خداوند شنوا و بيناست
آيا آنها روى زمين سير نكردند تا ببينند
عاقبت كسانى كه پيش از آنان بودند چگونه بود؟
آنها در قدرت و ايجاد آثار مهم در زمين از اينها برتر بودند
ولى خداوند ايشان را به گناهانشان گرفت
و در برابر عذاب او مدافعى نداشتند
40:17-21

طلاییه

بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
سعدی

November 05, 2006

راه

راه بود و راه ـ اين هر جايي افتاده ـ اين همزاد پاي آدم خاكي؛
برف بود و برف ـ اين آشوفته پيغام ـ اين پيغام سرد پيري و پاكي؛
و سكوت ساكت و آرام
كه غم آور بود و بي فرجام
راه مي رفتيم و من با خويشتن گه گاه مي گفتم
«!كو ببينم لولي اي لولي
اين تويي آيا ـ بدين شنگي و شنگولي
سالك اين راه پر هول دراز آهنگ؟» و من بودم
كه بدينسان خستگي نشناس
مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم
........
خوب يادم نيست
تا كجاها رفته بودم، خوب يادم نيست
اين كه فريادي شنيدم يا هوس كردم
كه كنم رو باز پس، رو باز پس كردم
پيش چشمم چيست اينك؟ راه پيموده
پهندشت برف پوش راه من بوده
گام هاي من بر آن نقش من افزوده
چند گامي بازگشتم، برف مي باريد
...
جاي پاها تازه بود، اما
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها ديده مي شد ليك
باز مي گشتم
برف مي باريد
برف مي باريد. مي باريد. مي باريد
جاي پاهاي مرا هم برف پوشانده ست
اخوان ثالث