فراق

September 20, 2006

لَن تَرَانِی

وَلَمَّا جَاء مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ
قَالَ رَبِّ اَرِنِی اَنظُرْ اِلَیْکَ
قَالَ لَن تَرَانِی وَلَکِنِ انظُرْ اِلَی الْجَبَلِ
فَاِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی
فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ
جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ موسَی صَعِقًا
فَلَمَّا اَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ اِلَیْکَ
وَاَنَاْ اَوَّلُ الْمُوْمِنِینَ

هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد
و پروردگارش با او سخن گفت
عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من نشان ده
تا تو را ببينم
گفت: هرگز مرا نخواهى ديد! ولى به كوه بنگر
اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد
اما هنگامى كه پروردگارش بر كوه جلوه كرد
آن را همسان خاك قرار داد; و موسى مدهوش به زمين افتاد
چون به هوش آمد، گفت :خداوندا! منزهى تو
من به سوى تو بازگشتم
و من نخستين مؤمنانم

September 02, 2006

آغازی نو

...آغازی نو
چنان که بارها
و نه چنان که بارها
وهمچنان امیدوارِ‌‌‌ رحمتش
و‌توکّّل به عفو و هدایتش

بیا بیا

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو
زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی

مجو مجو پس از این زینهار راه جفا
مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری
بیا بیا که چه خوش می‌خمی به رعنایی
مولانا

یوسفِ جمال

دل دل دل تو دل مرا مرنجان
چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان

بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه
مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان

تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو؟
سبکتر از صبایی چرا شوی گران جان؟

منم کنون ز عشق رخت چو گلشن تو
فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان

بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت
حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان

بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان
هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان

تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی
سری که عقل از او شد نه گیج ماند و حیران

ستون این سرایی ز در برون چرایی
سرا که بی‌ستون شد نه پست گشت ویران

تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری
شبی که مه نباشد غلس بود فراوان

تو پادشاه شهری و ما کنار شهری
چو شهر ماند بی‌شه چه سر بود چه سامان

مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان
چو دور شد سلیمان نه دست یافت شیطان

تویی به جای موسی و ما تو را عصایی
بجز به کف موسی عصا نیافت برهان


مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی
دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان

تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی
چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان


تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش
که بی‌خلیل آتش نمی‌شود گلستان

تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد
هلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان

تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته
نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان

تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت
صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان

تو جان آفتابی که او است جان عالم
سزد گرت بگویم که جان جان کیهان

به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی
که عین عین عینی و اصل اصل ایمان