فراق

May 28, 2006

غاشيه‌

بشنوید

بِسْمِ اَللَّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ ...به‌ نام‌ خداوند بخشندة‌ مهربان
...
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاعِمَةٌ...صورتهائي‌ در آن‌ روز شاداب‌ و با طراوتند
لِسَعْیِهَا رَاضِیَةٌ...از سعیشان راضي‌ هستند
فِی جَنَّةٍ عَالِیَةٍ...در بهشت‌ عالي‌ هستند
لَّا تَسْمَعُ فِیهَا لَاغِیَةً...در آن‌ حرف‌ لغو نمي‌شنوند
فِیهَا عَیْنٌ جَارِیَةٌ...در آن‌‌ چشمه‌اي‌ جاري‌ است‌
فِیهَا سُرُرٌ مَّرْفُوعَةٌ...در آن‌ تختهاي‌ بلندي‌ است‌
وَاَکْوَابٌ مَّوْضُوعَة...و قدحهائي‌ گذاشته‌ شده‌ است‌ ٌ
وَنَمَارِقُ مَصْفُوفَةٌ...و بالشهائي‌ كنار يكديگر گذاشته‌ شده‌ است‌
وَزَرَابِیُّ مَبْثُوثَةٌ...و فرشهاي‌ خوبي‌ پهن‌ شده‌ است‌
اَفَلَا یَنظُرُونَ اِلَی الْاِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ... آيا پس‌ چرا به‌ شتر نگاه‌ نمي‌كنند كه‌ چگونه‌ خلق‌ شده‌ است‌
وَاِلَی السَّمَاء کَیْفَ رُفِعَتْ...و به‌ آسمان‌ نگاه‌ نمي‌كنند كه‌ چگونه‌ بالا برده‌ شده‌ است‌
وَاِلَی الْجِبَالِ کَیْفَ نُصِبَتْ...و به‌ كوهها نگاه‌ نمي‌كنند كه‌ چگونه‌ نصب‌ شده‌ است‌
وَاِلَی الْاَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ...و به‌ زمين‌ نگاه‌ نمي‌كنند كه‌ چگونه‌ مسطّح‌ شده‌ است‌
فَذَکِّرْ اِنَّمَا اَنتَ مُذَکِّرٌ... پس‌ تذكّر بده‌ فقط‌ تو تذكّردهنده‌ هستي‌
لَّسْتَ عَلَیْهِم بِمُصَیْطِرٍ...تو بر آنها مسلّط‌ نيستي‌
اِلَّا مَن تَوَلَّی وَکَفَرَ...مگر كسي‌ كه‌ پشت‌ كند و كافر شود
فَیُعَذِّبُهُ اللَّهُ الْعَذَابَ الْاَکْبَر...پس‌ خدا او را به‌ عذاب‌ بزرگ‌ معذّب‌ مي‌كندَ
اِنَّ اِلَیْنَا اِیَابَهُمْ...قطعاً به‌ سوي‌ ما بازگشت‌ آنها است‌
ثُمَّ اِنَّ عَلَیْنَا حِسَابَهُمْ...سپس‌ قطعاً بر عهدة‌ ما حساب‌ آنها است‌
27:9-27

May 27, 2006

دل سیاه



ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده
با سایه خو گرفته، وز آفتاب مانده

تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر
ایمان به باد داده، در خورد و خواب مانده

اندیشه کن تو روزی کاین خفتگان ره را
گه در حجاب بینی، گه در عذاب مانده

آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد
مردان مرد بینی در اضطراب مانده

وانجا که باز خواهند از جان و دل نشانی
هم دل سیاه بینی، هم جان خراب مانده

وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند
بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده

ای اوفتاده از ره! بگشای چشم و بنگر
پیران راه‌بین را سر در طناب مانده

عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته
حیران میان این ره، چون در خلاب مانده

ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند
وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب مانده

در بحر عشق دُرّی است از چشم خلق پنهان
ما جمله غرقه گشته وآن دُر در آب مانده

بر آتش محبّت از شرح این عجایب
عطار را دل و جان در تف و تاب مانده

May 25, 2006

ماهِ من



گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت، راه نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

...گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ! کاین غصه هم سر آید

May 24, 2006

...آری، دست



از دل و دیده گرامی‌تر هم آیا هست؟
آری، دست
از دل و دیده گرامی‌تر: دست

زین‌ همه گوهر پیدا و نهان، در تن و جان
بی‌گمان دست گرانقدرتر است

هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاورد است
هرچه اسباب جهان باشد در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین
سلطنت را که شنیده‌است چنین؟

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
خوش‌ترین مایه دلبستگی من، با اوست

در فروبسته‌ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی
بارها بر سر خود بانگ زدم
هیچ‌ات ار نیست، مخور خون جگر، دست که هست
بیستون را یاد آر
دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار

وه چه نیروی شگفت‌انگیزی است
دستهایی که به هم پیوسته‌است
به یقین، هر که به هر جای درآید از پای
دستهایش بسته‌است

دست در دست کسی، یعنی: پیوند دو جان
دست در دست کسی، یعنی: پیمان دو عشق
دست در دست کسی داری اگر، دانی، دست
چه سخن‌ها که بیان می‌کند از دوست به دوست

لحظه‌ای چند، که از دست طبیب
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد
نوشداروی شفابخش‌تر از داروی اوست

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست
پرچم شادی و شوق است که افراشته‌ای؛
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست

دست گنجینه مهر و هنر است
خواه بر پرده ساز
خواه در گردن دوست
خواه بر چهره نقش
خواه بر دنده چرخ
خواه بر دسته داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی

آنچه آتش به دلم می‌زند اینک هر دم
سرنوشت بشر است
داده با تلخی غم‌های دگر دست به هم
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده‌است ولی
دستهامان نرسیده‌است به هم


فریدون مشیری

May 21, 2006

وَاللّهُ خَیْرُ الْمَاکِرِینَ

من غلام آنکه نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود

چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد، چرخ یا رب خوان شود

من غلام آن مس همّت‌ پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست

دستِ اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا

گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ

مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل

چونکه مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب

که کمینهء آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
دفتر پنجم

حُبّ

قُلْ اِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی
یُحْبِبْکُمُ اللّهُ
وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ
وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

بگو: اگر خدا را دوست مى‏داريد
از من پيروى كنيد! تا خدا شما را دوست بدارد
و گناهانتان را ببخشد
و خدا آمرزنده مهربان است
3:31

May 12, 2006



و من دوست داشتم جنین باشم
در آرامش رحم مادرم
با همان خمیدگی و در همان تاریکی
بی خبر از دنیای برون
ذکر می گفتم، ذکر
...ای کاش بند نافم را نگسسته بودند

May 08, 2006

یک نظر

زتو گر یک نظر آید به جانم
نباید این جهان و آن جهانم

مرا آن یک نفس جاوید نه بس
تو دانی دیگر و من می ندانم

اگر گویی سرت خواهم بریدن
ز شادی چون قلم بر سر دوانم

وگر گویی به لب جان خواهمت داد
به لب آید بدین امید، جانم

اگر خاکی شد و گردیت آورد
ز تو یک روز می‌باید امانم

که تا از اشک بنشانم من آن گرد
همه بر خاک راهت خون فشانم

کلاه چرخ بربایم اگر تو
کمر سازی ز دلق و طیلسانم

چو بی روی تو عالم می نبینم
در آن عزمم که در چشمت نشانم

ولی ترسم که در خون سرشکم
شوی غرقه من از تو دور مانم

تو هستی در میان جانم و من
ز شوق روی تو جان بر میانم

اگر من باشم و گرنه، غمی نیست
تو می‌باید که باشی جاودانم

که گر صد سود خواهم کرد بی تو
نخواهد بود جز حاصل زیانم

و گر در بند خویش آری مرا تو
نخواهم کفر و دین در بند آنم

در ایمان گر نیابم از تو بویی
یقین دانم که در کافرستانم

وگر در کفر بویی یابم از تو
ز ایمان نور بر گردون رسانم

تو تا دل برده‌ای جانا ز عطار
به مهر توست جان مهربانم

May 06, 2006

...بازآی

کرده بود آن مرد بسیاری گناه
توبه کرد از شرم، بازآمد به راه

بار دیگر نفس چون قوت گرفت
توبه بشکست و پی شهوت گرفت

مدتی دیگر ز راه افتاده بود
در همه نوعی گناه افتاده بود

بعد از آن دردی درآمد در دلش
وز خجالت کار شد بس مشکلش

چون به جز بی حاصلی بهره نداشت
خواست تا توبه کند، زهره نداشت


روز و شب چون قلیه وی بر تابه‌ای
دل پر آتش داشت در خونابه‌ای

گر غباری در رهش پیوست بود
ز آب چشم او همه بنشست بود

در سحرگه هاتفیش آواز داد
سازگارش کرد، کارش ساز داد

گفت: می‌گوید خداوند جهان
چون در ‌اول توبه کردی ای فلان

عفو کردم، توبه بپذیرفتمت
می‌توانستم، ولی نگرفتمت

بار دیگر چون شکستی توبه پاک
دادمت مهل و نگشتم خشمناک

!ور چنان است این زمان ای بی‌خبر
آرزوی تو که بازآیی دگر

بازآی آخر که در بگشاده‌ایم
تو غرامت کرده باز استاده‌ایم
منطق‌الطیر-عطار