فراق

April 30, 2006

شرمنده لطف

ای عذر پذیر عذرخواهان
عفو تو شفیع پرگناهان

خسرو که کمینه بنده‌ء توست
در هر چه فتد فگنده‌ء توست

آن را که تو افگنی به هر زیست
بر داشتنش به بازوی کیست؟

بردار ز خاک ره که پستم
از دست رها مکن که مستم

هر چند تن گناه پرورد
در حضرت قرب نیست در خورد

با این همه گر پذیری این خاک
نقصان چه بود به عالم پاک

از یاد خودم کن آن چنان شاد
کز هستی خود نیایدم یاد

تا جان بودم امیدوارم
کز شکر تو دل تهی ندارم

خواهم به ستایش تو بودن
من خود چه توانمت ستودن

هم تو دل پاک ده زبان هم
در مدحت خویش و بلکه جان هم

به گر ندهی، به هیچ سانم
آن جان، که به خویش زنده مانم

جانیم ده، از خزینه‌ء بیش
که‌ام زنده به تو کند، نه از خویش

گیرم که نه‌ام به لطف در خور
آخر، نه که بنده‌ام برین در؟

گر رحمت توست بر نکو زیست
رحمت کنِ بندگان بد کیست؟

آخر نه گلم سرشتهء توست؟
نیک و بد من نبشته‌ء توست؟

جرمم منگر، که چاره‌سازی
طاعت مطلب، که بی نیازی

گر عون تو رحمتی نریزد
از طاعت چو منی چه خیزد؟

فردا که، زبنده، راز پرسی
ناکرده و کرده باز پرسی

چون می دانی، به کارسستم
شرمنده مکن، بساز جستم

از رحمت خویش کن درم باز
بی آنکه ز کرده پرسی‌ام باز

زان گونه به خویش ده پناهم
کز گنج تو خواهم آنچه خواهم

زینسان که امیدوارم از تو
خواهش، بجز این، ندارم از تو

کان دم که دمم ز تن بر آید
با نام تو جان من برآید

در حجله‌ء قدس بخش جایم
تا با تو به جانب تو آیم

آن راه نما به من نهایی
کاندر تو رسم، دگر تو دانی

در قربت حضرت مقدس
پیغمبر پاک رهبرم بس
دهلوی

زر رخسار

ای برده عارضت به لطافت ز مه سبق
دل غرق خون، دیده ز مهر رخت شفق

خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه
ریحان درآب شسته ز شرم خطت ورق

دینار جسته از زر و رخسار من طلا
وانگاه از درست رخم کرده سکه دق

اشک منست یا می گلرنگ در قدح؟
یا روی تست یا گل خود روی برطبق؟

مه را به هیچ وجه نگویم که مثل توست
با جبههء پرآبله و روی پر بهق

دانی که چیست قطرهء باران نوبهار؟
ابر از حیای دیده‌ء ما می‌کند عرق

مِن‌بعد، ازین دیار به کشتی گذر کنند
مارا گر آب دیده بماند برین نسق

پیوسته بی تو مردم بحرین چشم من
در باب آب دیده روان می‌کند سبق


خواجو خرد که واضع قانون حکمتست
در پیش منطق تو نیارد زدن نطق

April 24, 2006

نشد مکدر و بر آهِ عاشقان بخشید


نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله‌ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشمِ انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینهء جویبار، گریهء بید

به دورِما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟

چه جای من ؟ که درین روزگارِ بی فریاد
ز دست جور تو، ناهید بر فلک نالید

ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس زآتش بیداد، غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

که‌راست سایه درین فتنه‌ها امیدِ‌امان ؟
شد آن زمان که دلی بود در امانِ‌امید

صفای آینهء خواجه بین، کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آهِ عاشقان بخشید

April 23, 2006

شورم را

،من سازم: بندی آوازم. برگیرم، بنوازم
برتارم زخمهء «لا» می‌زن راه فنا می‌زن

.من دودم: می‌پیچم، می‌لغزم، نابودم

.می‌سوزم، می‌سوزم: فانوس تمنّایم.
گل کن تو مرا، و درآ

،آیینه شدم، از روشن و سایه بری بودم
. دیو و پری آمد

.دیو و پری بودم. در بی خبری بودم

،قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل
،بستر من تورات، وزبرپوشم اوستا
.می‌بینم خواب: بودایی در نیلوفر آب

.هر جا گل‌های نیایش رست، من چیدم
:دسته گلی دارم، محراب تو دور از دست
.او بالا، من در پست

،خوشبو سخنم، نی؟ باد «بیا» می‌بردم
.بی توشه شدم در کوه «کجا» گل چیدم، گل خوردم

.در رگها همهمه‌ای دارم، از چشمه خود آبم زن، آبم زن
.و به من یک قطره گوارا کن، شورم را زیبا کن

.باد انگیز، درهای سخن بشکن، جا پای صدا می‌روب
.هم دود «چرا» می‌بر، هم موج «من» و «ما» و «شما» می‌بر

،ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان
.زین رؤیا در چشمم گل بنشان، گل بنشان
سهراب

April 22, 2006

...مثل طفل

هرآیینه به شما می‌گویم
تا بازگشت نکنید
و مثل طفل کوچک نشوید
هرگز داخل ملکوت آسمان نخواهید شد
انجیل متی-باب ۱۸

April 20, 2006

ساقی باقی

شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت

دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت

دوش چه شب بود؟ که در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت

عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت

ساغر می قهقهه آغاز کرد
خابیه خونابه گرستن گرفت

در دل خم باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت

پیر خرد دید که سرده توی
دست ز مستان تو شستن گرفت

طفل دلم را به کرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت

جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس برستن گرفت

ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت

بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
مولانا

April 15, 2006

اِذا جاءَ نصرُالله

آتش از قهر خدا خود ذرّه‌ایست
بهر تهدید لئیمان دِرّه‌ایست

با چنین قهری که زفت و فایق است
بَرد لطفش بین که بر وی سابق است

سَبق بی‌چون و چگونه‌ء معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دویی؟

گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان، یک جو است

عیب بر خود نِه، نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین؟

مرغ را جولانگه عالی هواست
زآنکه نشو او ز شهوت، وز هواست

"پس تو حیران باش بی‌"لا" و "بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی

چون ز فهم این عجایب کودنی
گر "بلی" گویی تکلف می‌کنی

ور بگویی: "نی" زند "نی" گردنت
قهر بر بندد بدان "نی" روزنت

پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس

چونک حیران گشتی و گیج و فنا
"با زبان حال گفتی: "اِهدنا

زفتِ زفتست و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت، نرم و مستوی

زانک شکل زفت بهر منکِرست
چونکه عاجز آمدی، لطف و بِرست
دفتر چهارم

لا اُحصی

لا اُحصی ثَناءً علیکَ انتَ کَما اَثنیتَ علی نفسکَ
من نتوانم ثنای تو گفتن آنسان که خود ثنای خود گفته ای

علی ع

April 13, 2006

حلقه بر در


چون تو جانان منی، جان بی تو خرم کی شود؟
چون تو در کس ننگری، کس با تو همدم کی شود؟

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید، حسن تو کم کی شود؟

دل زمن بردی و پرسیدی: که دل گم کرده ای؟
این چنین طراریت با من مسلم کی شود؟

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود؟

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود؟

خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال
ذره ای هم خلوت خورشید عالم کی شود؟

عطار

April 10, 2006

چشمی خوش کشیده

دامن کشان همی​شد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش، جیب قصب دریده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطره​های شبنم بر برگ گل چکیده

لفظی فصیح شیرین، قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا، چشمی خوش کشیده

یاقوت جان فزایش، از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده

آن لعل دلکشش بین، وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین، وان گام آرمیده

آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده؟

زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت؟
!روزی کرشمه​ای کن ای یار برگزیده

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده

April 07, 2006

یانورالنور

یانورالنور

اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْاَرْضِ
مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ
فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ
کَاَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ
یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونِةٍ
لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ
یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ
نُّورٌ عَلَی نُورٍ
یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاء
وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْاَمْثَالَ لِلنَّاسِ
وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ

خداوند نور آسمانها و زمين است
مثل نور او چراغدانى است كه در آن روشن چراغى باشد
آن چراغ درمیان شیشه ای
که تلالو آن گویی ستاره‌ایست روشن و درخشان
و روشن از درخت پربركت زيتون
كه نه شرقى است و نه غربى
روغنش آنچنان صاف و خالص است كه نزديك است بدون تماس با آتش شعله‏ور شود
نورى است بر فراز نورى
و خدا هر كس را بخواهد به نور خود هدايت مى‏كند
و این مثلها را خدا برای مردم می زند
و خداوند به هر چيزى داناست
24:35

April 05, 2006

بلغ العلی بکماله

Source: http://www.columbia.edu/itc/mealac/pritchett/00xcallig/coloniallate/nastaliq/nastaliq.html

April 03, 2006

لَّا تَعْلُوا

وَأَنْ لَّا تَعْلُوا عَلَى اللَّهِ إِنِّي آتِيكُم بِسُلْطَانٍ مُّبِينٍ

و در برابر خداوند تكبر نورزيد كه من براى شما دليل روشنى آورده‏ام
۴۴:۱۹

April 02, 2006

...آهسته که سرمستم

گر بیدل و بی‌دستم وزعشق تو پابستم
بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم

در مجلس حیرانی، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی، آهسته که سرمستم

پیش آی دمی جانم! زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم! آهسته که سرمستم

ساقی می جانان بگذر ز گران جانان
دزدیده ز رهبانان، آهسته که سرمستم

رندی و چو من فاشی، بر ملت قلاشی
در پرده چرا باشی؟ آهسته که سرمستم

ای می بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو، آهسته که سرمستم

از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از یار چه پوشانم؟ آهسته که سرمستم

تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم

هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم
نور دل ادریسم، آهسته که سرمستم

در مذهب بی‌کیشان بیگانگی خویشان
با دست بر ایشان آهسته که سرمستم

ای صاحب صد دستان بی‌گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
مولانا