فراق

September 29, 2005

...وَإِلَى الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ

هبوط
پابرهنگی نعمتی بود که از دست رفت
کفش ته مانده تلاش آدم است در راه انکار هبوط
تمثيلی از غم دورماندگی از بهشت
در کفش چيزی شيطانی است
همهمه ایست ميان مکالمه سالم زمين و پا

سهراب

چوهست قرب حقیقی چه غم زبعد مزار

چوهست قرب حقیقی چه غم زبعد مزار
نظر به قربت یارست نی به قرب دیار

چو زائران حرم را وصال روحانیست
تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار

رسید عمر به پایان و داستان فرا ق
ز حد گذشت و به پایان نمی رسد طومار

بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست
زدند بر در دل حلقه در خمار

بکش جفای رقیب ار حبیب می خواهی
کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار

چو هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق
اگر ز هجر بسوزی بساز وصل انگار

درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست
به حکم آنکه روان می رود درین بازار

به روی خوب آنکس نظر کند خواجو
که پشت بر دوجهان کرد و روی بر دیوار

پریشان-بیژن بیژنی

September 26, 2005

سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است

حرف هایم مثل یک تکه چمن روشن بود
:من به آنها گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

:و به آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی ست
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز وبه افزایش رنگ
به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت

:و به آنان گفتم
هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره ی پنجره ها را با آه

زیر بیدی بودیم
:برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم. گفتم
چشم را باز کنید. آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که بهم می گفتند
!سحر می داند. سحر

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم

سهراب سپهری

September 25, 2005

نماز مستان

چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی

چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی

رخ قبله​ام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی

عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی

عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی

در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

به خدا خبر ندارم چو نماز می​گزارم
که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی

پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی

به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی

ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد
که همی​زند دو دستک که کجاست سایه دانی

چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم
چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی

چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه تبعیت دهانی

نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی

مولانا

...یا غیاث المستغیثین، اهدنا


یا غیاث المستغیثین، اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی

لا تزغ قلبا هدیت بالكرم
و اصرف السوء الذی خط القلم

بگذران از جان ما سوء القضا
وا مبر ما را ز اخوان صفا

ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا

تلخ تر از فرقت تو هیچ نیست
بی پناهت، غیر پیچا پیچ نیست

رخت ما هم رخت ما را راه زن
جسم ما مر جان ما را جامه كن

دست ما چون پای ما را می خورد
بی امان تو كسی چون جان برد؟

ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایه ی ادبار و بیم

زآنكه جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش كور است و كبود

چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر
جان كه بی تو زنده باشد، مرده گیر

گر تو طعنه می زنی بر بندگان
مر ترا آن می رسد ای كامران

ور تو ماه و مهر را گوئی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا

ور تو چرخ و عرش را گوئی حقیر
ور تو كان و بحر را گویی فقیر

آن به نسبت با كمال تو رواست
ملك و اقبال و غناها، مر تو راست

كه تو پاكی از خطر و ز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
دفتر اول 3899

September 24, 2005

گفت و گو

گفتم کجا ؟ گفتا به خون
گفتم چرا ؟ گفتا جنون
گفتم که کي ؟ گفتا کنون
گفتم مرو ، خنديد و رفت

صدای سخن عشق

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند


صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند


محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند


هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند


جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند


داشتم دلقی و صد عیب مرا می​پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

...يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِن رَّحْمَتِهِ وَيَجْعَل لَّكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
57-28

September 19, 2005

وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ

الرَّحْمَنُ

عَلَّمَ الْقُرْآنَ

خَلَقَ الْإِنسَانَ

عَلَّمَهُ الْبَيَانَ

الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ

وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ

وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ

أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ

وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ

وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ

فِيهَا فَاكِهَةٌ وَالنَّخْلُ ذَاتُ الْأَكْمَامِ

وَالْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَالرَّيْحَانُ

فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ

خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ

وَخَلَقَ الْجَانَّ مِن مَّارِجٍ مِّن نَّارٍ

...فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ


به نام خداوند بخشنده بخشايشگر
خداوند رحمان
قرآن را تعليم فرمود
انسان را آفريد
و به او «بيان‏» را آموخت
خورشيد و ماه با حساب منظمى مى‏گردند
و گياه و درخت براى او سجده مى‏كنند
و آسمان را برافراشت، و ميزان و قانون (در آن) گذاشت
تا در ميزان طغيان نكنيد)و از مسير عدالت منحرف نشويد)
و وزن را بر اساس عدل برپا داريد و ميزان را كم نگذاريد
زمين را براى خلايق آفريد
كه در آن ميوه‏ها و نخلهاى پرشكوفه است
و دانه‏هايى كه همراه با ساقه و برگى است كه بصورت كاه درمى‏آيد، و گياهان خوشبو
پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى‏كنيد (اى گروه جن و انس)؟
انسان را از گل خشكيده‏اى همچون سفال آفريد
و جن را از شعله‏هاى مختلط و متحرك آتش خلق كرد
پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى‏كنيد؟
سوره 55

September 18, 2005

گفته ای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا

میر من خوش می​روی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا می​کنی پیش تقاضا میرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت

آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

گفته ای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت

خوش خرامان می​روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت

لسان الغیب

September 17, 2005

که غم با یار گفتن غم نباشد

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می​کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

بشنوید
با صدای حسام الدین سراج

September 13, 2005

هم نور نور نور من


ای یار من ای یار من ای یار بی​زنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

ای شب روان را مشعله ای بی​دلان را سلسله
ای قبله هر قافله ای قافله سالار من

هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من

چون یوسف پیغمبری آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من هم احمد مختار من

هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من

گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من

گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من
مولانا
نور نور

كه بسی وسوسه مندم

چه كسم من چه كسم من كه بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی كشندم گه از اين سوی كشندم

نفسی رهزن و غولم ، نفسی تند و ملولم
نفسی زين دو برونم كه بر آن بام بلندم

نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی يوسف چاهم نفسی جمله گزندم

بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم

به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم

هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم

بده آن باده جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم

بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی
که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

September 10, 2005

تولدی دیگر

همه هستي من آيه تاريكي است
كه تورا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه تورا آه كشيدم آه
من در اين آيه تورا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگی شاید
یک خیابان درازاست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد
در فاصلهء رخوتناک دوهم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید : صبح بخیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودی است
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند

...آه
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید
دستهایت را دوست می دارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آن جا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ا ست

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد

و بدین سان است
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد


بشنوید


September 09, 2005

سکینه

هُوَ الَّذِي أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَّعَ إِيمَانِهِمْ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا

او كسى است كه آرامش را در دلهاى مؤمنان نازل كرد تا ايمانى بر ايمانشان بيفزايند، لشكريان آسمانها و زمين از آن خداست، و خداوند دانا و حكيم است
48:4

September 08, 2005

دوست



بشنوید
به یاد دوستان


September 07, 2005

شاه خوبرویان


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشای خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

مولانا


بشنوید
محمدرضا شجریان

September 05, 2005

خموشانه

بگردید،بگردید دراین خانه بگردید
در این خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست، پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است، پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی است، نهان زیر لب کیست؟
از این دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبو است
همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوش بوست، کجا خوابگه اوست؟
پی آن گل پرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
در این کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید، به ویرانه بگردید
کلید در امید، اگر هست شمایید
در این قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته است، به افسون که خفته است؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید
ه.ا. سایه

September 04, 2005

نيم او ز افرشته و نيميش خر

در تفسير اين حديث مصطفى عليه الصلاه و السلام كه ان اللَّه تعالى خلق الملائكة و ركب فيهم العقل و خلق البهائم و ركب فيها الشهوة و خلق بنى آدم و ركب فيهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلى من الملائكة و من غلب شهوته عقله فهو ادنى من البهائم

در حديث آمد كه يزدان مجيد
خلق عالم را سه گونه آفريد
يك گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته ست او نداند جز سجود
نيست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
يك گروه ديگر از دانش تهى
همچو حيوان از علف در فربهى‏
او نبيند جز كه اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف‏
اين سوم هست آدمى زاد و بشر
نيم او ز افرشته و نيميش خر
نيم خر خود مايل سفلى بود
نيم ديگر مايل عقلى بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وين بشر با دو مخالف در عذاب‏
وين بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمى شكلند و سه امت شدند
يك گره مستغرق مطلق شدند
همچو عيسى با ملك ملحق شدند
نقش آدم ليك معنى جبرئيل
رسته از خشم و هوا و قال و قيل‏
از رياضت رسته و ز زهد و جهاد
گوييا از آدمى او خود نزاد
قسم ديگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبريلى در ايشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت‏
مرده گردد شخص كاو بى‏جان شود
خر شود چون جان او بى‏آن شود
ز انكه جانى كه آن ندارد هست پست
اين سخن حق است و صوفى گفته است‏
او ز حيوانها فزون‏تر جان كند
در جهان باريك كاريها كند
مكر و تلبيسى كه او داند تنيد
آن ز حيوان دگر نايد پديد
جامه‏هاى زركشى را بافتن
درها از قعر دريا يافتن‏
خرده كاريهاى علم هندسه
يا نجوم و علم طب و فلسفه‏
كه تعلق با همين دنياستش
ره به هفتم آسمان بر نيستش‏
اين همه علم بناى آخور است
كه عماد بود گاو و اشتر است‏
بهر استبقاى حيوان چند روز
نام آن كردند اين گيجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را يا دلش‏
پس در اين تركيب حيوان لطيف
آفريد و كرد با دانش اليف‏
نام كَالْأَنْعامِ كرد آن قوم را
ز انكه نسبت كو به يقظه نوم را
روح حيوانى ندارد غير نوم
حسهاى منعكس دارند قوم‏
يقظه آمد نوم حيوانى نماند
انعكاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آن كه خواب او را ربود
چون شد او بيدار عكسيت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلين
ترك او كن لا أُحِبُّ الآفلين‏

در تفسير اين آيت كه وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ
فَزادَتْهُمْ رِجْساًو قوله يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً

ز انكه استعداد تيديل و نبرد
بودش از پستى و آن را فوت كرد
باز حيوان را چو استعداد نيست
عذر او اندر بهيمى روشنى است‏
زو چو استعداد شد كان رهبر است
هر غذايى كاو خورد مغز خر است‏
گر بلاذر خورد او افيون شود
سكته و بى‏عقلى‏اش افزون شود
ماند يك قسم دگر اندر جهاد
نيم حيوان نيم حى با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر كش مكش
كرده چاليش آخرش با اولش

چاليش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه، ميل مجنون سوى حره ميل ناقه واپس سوى كره، چنان كه گفت مجنون
‏هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى
و انى و اياها لمختلفان
همچو مجنون‏اند و چون ناقه‏اش يقين
مى‏كشد آن پيش و اين واپس به كين‏
ميل مجنون پيش آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى كره دوان‏
يك دم ار مجنون ز خود غافل بدى
ناقه گرديدى و واپس آمدى‏
عشق و سودا چون كه پر بودش بدن
مى‏نبودش چاره از بى‏خود شدن‏
آن كه او باشد مراقب عقل بود
عقل را سوداى ليلى در ربود
ليك ناقه بس مراقب بود و چست
چون بديدى او مهار خويش سست‏
فهم كردى زو كه غافل گشت و دنگ
رو سپس كردى به كره بى‏درنگ‏
چون به خود باز آمدى ديدى ز جا
كاو سپس رفته ست بس فرسنگ‏ها
در سه روزه ره بدين احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم‏
نيستت بر وفق من مهر و مهار
كرد بايد از تو عزلت اختيار
اين دو همره همدگر را راه زن
گمره آن جان كاو فرو نايد ز تن‏
جان ز هجر عرش اندر فاقه‏اى
تن ز عشق خار بن چون ناقه‏اى‏
جان گشايد سوى بالا بالها
در زده تن در زمين چنگالها
تا تو با من باشى اى مرده‏ى وطن
پس ز ليلى دور ماند جان من‏
روزگارم رفت زين گون حالها
همچو تيه و قوم موسى سالها
خطوتينى بود اين ره تا وصال
مانده‏ام در ره ز شستت شصت سال‏
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى سير سير
سر نگون خود را ز اشتر در فكند
گفت سوزيدم ز غم تا چند چند
تنگ شد بر وى بيابان فراخ
خويشتن افكند اندر سنگلاخ‏
آن چنان افكند خود را سخت زير
كه مخلخل گشت جسم آن دلير
چون چنان افكند خود را سوى پست
از قضا آن لحظه پايش هم شكست‏
پاى را بر بست گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان مى‏روم‏
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
بر سوارى كاو فرو نايد ز تن‏
عشق مولى كى كم از ليلى بود
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو مى‏گرد بر پهلوى صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق‏
كاين سفر زين پس بود جذب خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سير ما
اين چنين سيرى است مستثنى ز جنس
كان فزود از اجتهاد جن و انس‏
اين چنين جذبى است نى هر جذب عام
كه نهادش فضل احمد و السلام‏

دفتر چهارم

طریق ادب

گناه اگرچه نبود اختیار ما حـافظ
تو در طریق ادب باش گو گناه من است

هشیار کسی باید

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد


بشنوید

نسیان

فاذا رکبوا فی الفلک دعوا الله مخلصین له الدین
..... فلما نجاهم الی البر اذا هم یشرکون

هنگامى كه بر سوار بر كشتى شوند
خدا را با اخلاص مى‏خوانند
اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد
باز مشرك مى‏شوند

عنکبوت 65

September 03, 2005

پس چه ترسم؟ كى زمردن كم شدم؟

گوهرى بودم، نهان اندر صدف
در كف درياى خلقت بى هدف
موجى از عشق آمد، از جايم بكند
گاهى اين سو گاهى آن سويم فكند
مدتى در سينه اش جايم بداد
آنكه افكندم در آغوش جماد
از جمادى مردم و نامى شدم
وزنما مردم به حيوان سرزدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم؟ كى زمردن كم شدم؟
حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملايك بال و پر
وز ملک هم بايدم جستن زجو
كل شىء هالك الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم، عدم چون ارغنون
گويدم كه:انااليه راجعون
مولانا

September 02, 2005

دل

هميشه وقتی تنها و نا اميد و ملول
تنت، روانت، از دست اين و آن خسته است
هميشه وقتی رخسار اين جهان تاريک
هميشه وقتي درهای آسمان بسته ست
هميشه، گوشه گرمی، به نام دل با توست
که صادقانه تر از هر که با تو پيوسته ست
به دل پناه ببر! آخرين پناهت اوست
تو را چنان که تمنای توست، دارد دوست

فریدون مشیری