فراق

November 29, 2005

امانت

!سیب
اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْاَرْضِ وَالْجِبَالِ
فَاَبَیْنَ اَن یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا
وَحَمَلَهَا الْاِنسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا
33:72

November 28, 2005

ماه

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید
...شاید که نگـاهی کند آگاه نباشید

November 27, 2005

ما همه تاریکی و الله نور


ای درآورده جهانی را ز پای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای

چیست نی آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای

آن نی بی‌دست و پا بستد ز خلق
دست و پای و دست و پای و دست پای

نی بهانه‌ست این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای

خود خدای است این همه روپوش چیست
می‌کشد اهل خدا را تا خدای

ما گدایانیم و الله الغنی
از غنی دان آنچ بینی با گدای

ما همه تاریکی و الله نور
ز آفتاب آمد شعاع این سرای

در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا بر بام آی

دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ رو زین تنگنای

مولانا

November 26, 2005

وَاللّهُ یَعْلَمُ

وَعَسَی اَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ...
وَعَسَی اَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ
وَاللّهُ یَعْلَمُ وَاَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
1:216

پایبند طره او

به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی

بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گران مایه جاودان بودی

به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی

اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی


به رخ چو مهر فلک بی‌نظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

November 25, 2005

...ویرانسرای دل را گاهِ عمارت آمد

November 23, 2005

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم، دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم

!های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
!های! نپریشی صفای زلفکم را، دست
!و آبرویم را نریزی، دل
!ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است
اخوان ثالث

November 22, 2005

از دهان غیر

گفت ای موسی ز من می‌جو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه

گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان

از دهان غیر کی کردی گناه
از دهان غیر بر خوان کای اله

آنچنان کن که دهانها مر تورا
در شب و در روزها آرد دعا

از دهانی که نکردستی گناه
و آن دهان غیر باشد عذر خواه

یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن

ذکر حق پاکست چون پاکی رسید
رخت بر بندد برون آید پلید

می‌گریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون بر افروزد ضیا

چون در آید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان
دفتر سوم

November 21, 2005

وَاِلَیْهِ تُرْجَعُونَ...


هُوَ یُحْیِی وَیُمِیتُ وَاِلَیْهِ تُرْجَعُونَ
10:56

دلبرم شاهد و طفل است

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش

بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید
گر چه خون می‌چکد از شیوه چشم سیهش

چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پی آن گل نورسته دل ما یا رب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش

یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش

November 19, 2005

...نک رخ آن گلستان

باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین دار من

بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد
تشنه خون گشت باز این دل سگسار من

باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
آه که سودی نکرد دانش بسیار من

بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد
خواب مرا بست باز دلبر بیدار من

صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد
کار مرا یار برد تا چه شود کار من

سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست
آنک مسلسل شود طره دلدار من

خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز
مایه صد رستخیز شور دگربار من

گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت
نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من

باغ جهان سوخته باغ دل افروخته
سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من

نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من
خلعت صحت رسید ای دل بیمار من

پیر خرابات هین از جهت شکر این
رو گرو می‌بنه خرقه و دستار من

خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است
جان و جهان جرعه‌ای است از شه خمار من

داد سخن دادمی سوسن آزادمی
لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من

شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است
نیست ز دلال گفت رونق بازار من

عربده قال نیست حاجت دلال نیست
جعفر طرار نیست جعفر طیار من
مولانا

November 18, 2005

...ترانه


ذليل و بيچاره تر از من نيست در روی تو
خميده شد پشت من از غم چون ابروی تو

گرفته هر كس ز لب لعل تو كام دل خود
نشد روا كام من به دل وای وای بر دل من

به مجلس بیگانگان نوشی باده ناب
به هر كجا مي روی با هر كس مست و خراب

خبر نداری ز حال خود با مردم كه چه سان
كنندت آزار و ستم وای وای بر دل من

كسي چو من قدر تو را كي داند صنما
به راه عشق تو دهم جان و دل به فدا

بيا بنه رسم ستم به يك سو دلبر من
شوی پشيمان به خدا وای وای بر دل من

ایرج بسطامی

November 15, 2005

خوش همی‌آید مرا آواز او

ای بسا مخلص که نالد در دعا
تا رود دود خلوصش بر سما

تا رود بالای این سقف برین
بوی مجمر از انین المذنبین

پس ملایک با خدا نالند زار
کای مجیب هر دعا وی مستجار

بنده‌ی مومن تضرع می‌کند
او نمی‌داند به جز تو مستند

تو عطا بیگانگان را می‌دهی
از تو دارد آرزو هر مشتهی

حق بفرماید که نه از خواری اوست
عین تاخیر عطا یاری اوست

حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من

گر بر آرم حاجتش او وا رود
هم در آن بازیچه مستغرق شود

گرچه می‌نالد به جان یا مستجار
دل شکسته سینه‌خسته گو بزار

خوش همی‌آید مرا آواز او
وآن خدایا گفتن و آن راز او

وانک اندر لابه و در ماجرا
می‌فریباند بهر نوعی مرا

طوطیان و بلبلان را از پسند
از خوش آوازی قفس در می‌کنند

زاغ را و چغد را اندر قفس
کی کنند این خود نیامد در قصص

پیش شاهد باز چون آید دو تن
آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن

هر دو نان خواهند او زوتر فطیر
آرد و کمپیر را گوید که گیر

وآن دگر را که خوشستش قد و خد
کی دهد نان بل به تاخیر افکند

گویدش بنشین زمانی بی‌گزند
که به خانه نان تازه می‌پزند

چون رسد آن نان گرمش بعد کد
گویدش بنشین که حلوا می‌رسد

هم برین فن داردارش می‌کند
وز ره پنهان شکارش می‌کند

که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر می‌باش ای خوب جهان

بی‌مرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین می‌دان که بهر این بود
دفتر ششم

November 12, 2005

گر بزند حاکمست

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبحست خیز کاخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دم دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

November 11, 2005

آیه های زمینی


آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین رفت

و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامه خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زن های باردار
نوزاد های بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گور ها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشده عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگ ها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشعلی می سوخت

مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند

و موش های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آن ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر می نمودند

مردم
گروه ساقط مردم
دل مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دست ها یشان متورم میشد
گاهی جرقه ای . جرقه ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در بستری از خون
با دختران نا بالغ
همخوابه می شدند

آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنه کاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید

اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده مغشوش
بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها

شاید....ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است

آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
...ای آخرین صدای صدا ها


فروغ

November 10, 2005

محبوب جهان

آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب
فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی‌آید الست
جوهر و اعراض می‌گردند هست
گر نمی‌آید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی

دفتر اول 2107

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

وَظَنَّ اَهْلُهَا

اِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَاء اَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاء
فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الاَرْضِ مِمَّا یَاْکُلُ النَّاسُ وَالاَنْعَامُ
حَتَّیَ اِذَا اَخَذَتِ الاَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ
وَظَنَّ اَهْلُهَااَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَآ
اَتَاهَا اَمْرُنَا لَیْلاً اَوْ نَهَارًا
فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا کَاَن لَّمْ تَغْنَ بِالاَمْسِ
کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ

مثل زندگى دنيا، همانند آبى است كه از آسمان نازل كرده‏ايم
كه در پى آن، گياهان زمين -كه مردم و چهارپايان از آن مى‏خورند- مى‏رويد
تا زمانى كه زمين، زيبايى خود را يافته و آراسته مى‏گردد
و اهل آن مطمئن مى‏شوند كه مى‏توانند از آن بهره‏مند گردند
فرمان ما، شب‏هنگام يا در روز، فرامى‏رسد
و آنچنان آن را درو مى‏كنيم كه گويى ديروز هرگز نبوده است
اين گونه، آيات خود را براى گروهى كه مى‏انديشند، شرح مى‏دهيم
24:10

November 09, 2005

لبخند چشم تو

تنها دلیل من که خدا هست و
این جهان
،زیباست
:وین حیات عزیز و گرانبهاست
!لبخند چشم توست
،هرچند با تبسم شیرینت
آن چنان
،از خویش می روم
!که نمی بینمش درست

لبخند چشم تو
در چشم من، وجود خدا را
.آواز می دهد
در جسم من، تمامی روح حیات را
.پرواز می دهد

-جان مرا، - که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش
.دوباره به من باز می دهد

فریدون مشیری

November 07, 2005

حاصل عمر آن دمست

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می​رفت و ما عاشق و بی​دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله​ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

وَیَقُولُ الَّذِینَ کَفَرُواْ لَوْلاَ اُنزِلَ عَلَیْهِ آیَةٌ مِّن رَّبِّهِ
قُلْ اِنَّ اللّهَ یُضِلُّ مَن یَشَاء وَیَهْدِی اِلَیْهِ مَنْ اَنَابَ

الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ
اَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
13:27-28

November 05, 2005

وحسرتی

!کجايی ؟ بشنو

!بشنو

من از آن گونه با خويش به مهرم

که بسمل شدن را به جان می پذيرم

بس که پاک می خواند

اين آب پاکيزه که عطشانش مانده ام

بس که آزاد خواهم شد

از تکرار هجا های همهمه

در کشاکش اين جنگ بی شکوه

و پاکيزگی اين آب

با جان پر عطشم

کوچ را همسفر خواهد شد

و وجدان های بی رونق و خاموش قاضيان

که تنها تصويری از دغدغه عدالت بر آن کشيده اند

به خود بازم می نهند
شاملو-وحسرتی

November 02, 2005

واهل العفو والرحمه


اللهم اهل الكبريا والعظمه
واهل الجود والجبروت
واهل العفو والرحمه
واهل الـتـقـوى والـمغفره
اسالك بحق هذا اليوم
الذى جعلته للمسلمين عيدا
ولمحمد(ص) ذخرا وشرفا وكـرامـه ومزيدا
ان تصلى على محمد وآل محمد
وان تدخلنى فى كل خير ادخلت فيه محمدا وآل مـحـمد
وان تخرجنى من كل سو اخرجت منه محمدا وآل محمد
صلواتك عليه وعليهم
اللهم انى اسالك خير ما سالك به عبادك الصالحون
واعوذ بك ممااستعاذ منه عبادك المخلصون