فراق

December 29, 2005

دنیا چون گولخن و تقوی چون حمام

شهوت دنیا مثال گلخنست
که ازو حمام تقوی روشنست

لیک قسم متقی زین تون صفاست
زانک در گرمابه است و در نقاست

اغنیا ماننده‌ی سرگین‌کشان
بهر آتش کردن گرمابه‌بان

اندریشان حرص بنهاده خدا
تا بود گرمابه گرم و با نوا

ترک این تون گوی و در گرمابه ران
ترک تون را عین آن گرمابه دان

هر که در تونست او چون خادمست
مر ورا که صابرست و حازمست

هر که در حمام شد سیمای او
هست پیدا بر رخ زیبای او

تونیان را نیز سیما آشکار
از لباس و از دخان و از غبار

ور نبینی روش بویش را بگیر
بو عصا آمد برای هر ضریر

ور نداری بو در آرش در سخن
از حدیث نو بدان راز کهن

پس بگوید تونیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا به شب

حرص تو چون آتشست اندر جهان
باز کرده هر زبانه صد دهان

پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست
گرچه چون سرگین فروغ آتشست

آفتابی که دم از آتش زند
چرک تر را لایق آتش کند

آفتاب آن سنگ را هم کرد زر
تا به تون حرص افتد صد شرر

آنک گوید مال گرد آورده‌ام
چیست یعنی چرک چندین برده‌ام

این سخن گرچه که رسوایی‌فزاست
در میان تونیان زین فخرهاست

که تو شش سله کشیدی تا به شب
من کشیدم بیست سله بی کرب

آنک در تون زاد و پاکی را ندید
بوی مشک آرد برو رنجی پدید
دفتر چهارم

December 28, 2005

فال

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می زمشرق ساغرطلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پر شراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستی ست حافظا
بر خیز و عزم جزم به کار صواب کن

...اِنَّهُ لَیَئُوسٌ کَفُورٌ

وَلَئِنْ اَذَقْنَا الاِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً
ثُمَّ نَزَعْنَاهَامِنْهُ اِنَّهُ لَیَئُوسٌ کَفُورٌ

وَلَئِنْ اَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ
لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِّی اِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ

اِلاَّ الَّذِینَ صَبَرُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ
اُوْلَئِکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَاَجْرٌ کَبِیرٌ

و اگر از جانب خويش، نعمتى به انسان بچشانيم
سپس آن را از او بگيريم، بسيار نوميد و ناسپاس خواهد بود

و اگرآدمی را به نعمتی بعد از محنتی رسانیم مغرور و غافل شود
مى‏گويد:روزگار زحمت و رنج من سرآمده
و غرق شادى و غفلت و فخرفروشى مى‏شود

مگر آنها كه صبر و استقامت ورزيدند و كارهاى شايسته انجام دادند
براى آنها، آمرزش و اجر بزرگى است

11:9-11

...الذین یومنون بالغیب

پس ایمان، اعتماد بر چیز های امید داشته شده است
و برهان چیزهای نادیده
زیرا که به این برای قدما شهادت داده شد
به ایمان فهمیده ایم که عالم به کلمه خدا مرتب گردید
حتی آنکه چیزهای دیدنی از چیزهای نادیدنی ساخته شد

رساله به عبرانیان-عهد جدید

December 21, 2005

پائیـز


December 20, 2005

تو چرا می نآیی؟


بود آیا که خرامان ز درم بار آیی
گره از کار فرو بسته ما بگشایی

نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا می نآیی

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می ببینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش از این گر دگری در دل من می گنجید
جز تو را نیست کنون، در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می نآید
وین عجب تر، که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

عراقی


بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نماند صبر و مرا بیش از این شکیبایی

بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا که چشم مرابی تو نیست بینایی

ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

ز چهره پرده بر انداز که تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
عراقی

December 19, 2005

نیست جز این گناه من

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من

سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنه‌تر است هر زمان ماهی آب خواه من

درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می روم پاک کنید راه من

چند شود زمین وحل از قطرات اشک من
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من

چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من

جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من

آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من

سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من

خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من

گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من

عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من

لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من

از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من
مولانا

December 17, 2005

وین غم عشق چون شکر


مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین

ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین

تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر
این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین

چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین

سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین

تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم
شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین

عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین

مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد
عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین

در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر
نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین

مولانا

گریه کن


گریه کن ایرج بسطامی


گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هرکسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

این محرم و صفر ندارد

گر زنیم چاک جیب جان چه باک

مَردُ جز هلاک هیچ چاره ی دگر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد
عارف قزوینی

December 12, 2005

بهـا


...اِنَّ اللّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُوْمِنِینَ اَنفُسَهُمْ
9:11
گوهر مزید کرد که این را که می خرد؟
!کس را بهـا نبود همو خود زخود خرید

December 10, 2005

رحمن رحیم



باد گلبوی سحر خوش می‌وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم

ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم
در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم

قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر
خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم

عیبت از بیگانه پوشیدست و می‌بیند بصیر
فعلت از همسایه پنهانست و می‌داند علیم

نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود
طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم

راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می‌دهد
کای گنه‌کاران هنوز امید عفوست از کریم

گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست
ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم

گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید می‌دارم به رحمن رحیم

آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم

سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است
وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم

December 07, 2005

راه

جمعی متفکرند اندر ره دین
جمعی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آن که بانگ آید روزی
!کای بی خبران راه نه آن است و نه این
خیام

December 05, 2005

حق شه شطرنج و ما ماتیم مات

جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیه‌السلام

شب برفت و او بر آن درگاه خفت
نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت
زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش
گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش
گفت عمران: این زمان چون آمدی
گفت: از شوق و قضای ایزدی
در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد
آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی
من چو ابرم تو زمین موسی نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات
مات و برد از شاه می‌دان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس
آنچ این فرعون می‌ترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو
دفتر سیم

December 04, 2005

اکسیر عشق

از در درآمدی و من از خود به درشدم
گوبی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

December 01, 2005

شتاب شباب

شباب عمر عجب با شتاب می گذرد
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد

شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب می‌گذرد

به چشم خود گذر عمر خویش می بینم
نشسته‌ام لب جوئی و آب می‌گذرد

به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه
که ابر از جلو آفتاب می گذرد

خراب گردش آن چشم جاودان مستم
که دور جام جهان خراب می گذرد

به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی
که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد

به زیر سنگ لحد، استخوان پیکر ما
چو گندمی است که از آسیاب می‌گذرد

کمان چرخ فلک، شهریار در کف کیست؟
که روزگار چو تیر شهاب می‌گذرد