فراق

January 28, 2007

چون جویمت ؟

جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی
من بر کنار رفتم تو در میان نشستی

گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان
چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی

گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم
یعنی تو نور چشمی در چشم از آن نشستی

چون خواستی که عاشق در خون دل بگردد
در خون دل نشاندی در لامکان نشستی

من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها
در زیر خدر عزت چندان نهان نشستی

گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی
چون جویمت که در جان بس بی نشان نشستی

برخاست ز امتحانت یکبارگی دل من
من خود کیم که با من در امتحان نشستی

تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستی

عطار عاشق از تو زین بیش صبر نکند
نبود روا که چندین بی عاشقان نشستی

January 21, 2007

آه، الغیاث

اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید

هم از آنجا کین تردد دادیم
بی‌تردد کن مرا هم از کرم

ابتلاام می‌کنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلاات چون اناث

تا به کی این ابتلا یا رب مکن
مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن

اشتری‌ام لاغری و پشت ریش
ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش

این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان

بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضه‌ی ابرار را

هم‌چو آن اصحاب کهف از باغ جود
می‌چرم ایقاظ نی بل هم رقود

خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بی‌اختیار

هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین

صد هزاران سال بودم در مطار
هم‌چو ذرات هوا بی‌اختیار

گر فراموشم شدست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال

می‌رهم زین چارمیخ چارشاخ
می‌جهم در مسرح جان زین مناخ

شیر آن ایام ماضیهای خود
می‌چشم از دایه‌ی خواب ای صمد

جمله عالم ز اختیار و هست خود
می‌گریزد در سر سرمست خود

تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند

جمله دانسته کای این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است

می‌گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

نفس را زان نیستی وا می‌کشی
زانک بی‌فرمان شد اندر بیهشی

لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن

لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی

لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی

هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا

چیست معراج فلک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
دفتر ششم

January 14, 2007

به درون توست یوسف

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی
صنما بلی، ولیکن تو نشان بده کجایی

چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی

و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی

شب من نشان مویت، سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی؟

صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن
که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی

همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی

ره خواب من چو بستی، بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی، مده از خودم جدایی

مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی که زند در خدایی

همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده
به امید کیسه تو که خلاصه وفایی

همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

به امید کس چه باشی؟ که تویی امید عالم
تو به گوش می چه باشی؟ که تویی می عطایی

به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه؟
تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب؟
نه کم است تن ز نایی، نه کم است جان ز نایی
مولانا

January 03, 2007

آنَسُ الاْنِسينَ

اللَّهُمَّ اِنَّكَ آنَسُ الاْنِسينَ لاَِوْلِيائِكَ
وَ اَحْضَرُهُمْ بِالْكِفايَةِ لِلْمُتَوَكِّلينَ عَلَيْكَ
تُشاهِدُهُمْ فى سَرائِرِهِمْ
وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فى ضَمائِرِهِمْ
وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصائِرِهِم
فَاَسْرارُهُمْ لَكَ مَكْشُوفَةٌ
وَ قُلُوبُهُمْ اِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ
اِنْ اَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِكْرُكَ
وَ اِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمُ الْمَصائِبُ لَجَأُوا
اِلَى الاِْسْتِجارَةِ بِكَ
عِلْماً بِاَنَّ اَزِمَّةَ الاُْمُورِ بِيَدِكَ
وَ مَصادِرَها عَنْ قَضائِكَ
اللَّهُمَّ اِنْ فَهِهْتُ عَنْ مَسْاَلَتى
اَوْ عَمِهْتُ عَنْ طَلِبَتى
فَدُلَّنى عَلى مَصالِحى
وَ خُذْ بِقَلْبى اِلى مَراشِدى
فَلَيْسَ ذلِكَ بِنُكْر مِنْ هِداياتِكَ
وَ لابِبِدْع مِنْ كِفاياتِكَ
اللَّهُمَّ احْمِلْنى عَلى عَفْوِكَ
وَ لاتَحْمِلْنى عَلى عَدْلِكَ


بار خدايا، تو براى عاشقانت بهترين مونسى
براى كفايتِ مهمّ آنان كه بر تو
اعتماد نمايند از همه حاضرترى
آنان را در باطنشان مشاهده مى كنى
و به نهانهايشان آگاهى
و اندازه بيناييشان را مى دانى
بنا بر اين رازهايشان نزد تو معلوم است
و دلهايشان به جانب تو در غم و اندوه
اگر تنهايى آنان را به وحشت اندازد ياد تو مونسشان شود
و اگر مصائب به آنان هجوم آرد به تو پناه جويند
زيرا مى دانند زمام همه امور به دست تو
و سرچشمه تمام كارها در كف با كفايت فرمان توست
الهى، اگر از بيان مسألتم عاجزم
يا از اينكه چه بخواهم سرگردانم
پس به آنچه مصلحت من است راهنمايم باش
و عنان دلم را به سوى آنچه خير من است بگردان
كه اين برنامه ها از هدايتهاو كفايتهاى تو بيگانه و عجيب نيست
بارخدايا، با عفوت با من معامله كن
نــه بـا عدالـتـت
(امام علی(ع