فراق

September 10, 2012

باد هواست ما بقى


جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی

از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی

از سوی چرخ تا زمین سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی

عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی

عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی

راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کاتش تیز مطلقی

جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین باز نمای خالقی

یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی

بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی

September 09, 2012

مگر آن یار می‌رسد؟


چشمم همیپرد مگر آن یار میرسد
دل میجهد نشانه که دلدار میرسد

این هدهد از سپاه سلیمان همیپرد
وین بلبل از نواحی گلزار میرسد

جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی
بفروش خویش را که خریدار میرسد

آن گوش انتظار خبر نوش میکند
وان چشم اشکبار به دیدار میرسد

آن دل که پاره پاره شد و پارههاش خون
آن پاره پاره رفته به یک بار میرسد

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار میرسد

آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گلهای خوش عذار سوی خار میرسد

آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینک سپاه وصل به زنهار میرسد

انک طوطیان عشق گشادند پر و بال
کز سوی مصر قند به قنطار میرسد

شهر ایمنست جمله دزدان گریختند
از بیم آنک شحنه قهار میرسد

چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
کمد خبر که جعفر طیار میرسد

فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
زیرا صفات خالق جبار میرسد

ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار میرسد

در خامشیست تابش خورشید بیحجاب
خاموش کاین حجاب ز گفتار میرسد

قل الروح امر ربی


جان من جان تو جانت جان من
هیچ دیدستی دو جان در یک بدن

ای تن ار بیاو به صد جان زندهای
جان طلب کن جان و لاف تن مزن

دل از این جان برکن و بر وی بنه
ز آنک از این جانی نیاید، جان مکن

از قل الروح امر ربی فهم شد
شرح جان ای جان نیاید در دهن

September 07, 2012

ای شب...

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشید ها
در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ،جز درد خوشبختیم نیست

این دل تنگ من و این بار نور؟
های هوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش ازینت گرکه در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان


از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوى هم آغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو

در جهانی اینچنین سرد وسیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هایم از هرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب

آه، آه، ای از سَحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این . این خیرگیست
چلچراغی در سکوت وتیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

این دل تنگ من واین دود عود؟
در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها
این شب خاموش واین آوازها؟

ای نگاهت لای لای سحربار
گاهوار کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من


ای مرا با شور وشعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی


فروغ فرخزاد
ر

بگذار جسم و جان شو...


چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد نی زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن
چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی هم کافر است مردن
گر یوسفی و خوبی آیینهات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن
خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی کور و کر است مردن

September 06, 2012

رَبِّ...

رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ

پروردگارا: مرا برپا کننده نماز قرار ده، و از فرزندانم (نیز چنین فرما)، پروردگارا: دعای مرا بپذیر!

رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ

پروردگارا! من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را، در آن روز که حساب برپا میشود، بیامرز!

ابراهيم-٤٠،٤١

September 05, 2012

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی


سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی

جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی

از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی

مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهای یاد کند حکایتی

آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنهای
آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی

آه که در فراق او هر قدمی است آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی

Labels:

September 04, 2012

زان سبب كه حسن اندر حسن اندر حسنى

  
 به شکرخنده بتا نرخ شکر می‌شکنی 
 چه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی 
 گلرخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو 
 تا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی 
 گل چه باشد که اگر جانب گردون نگری 
 سرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی 
 حق تو را از جهت فتنه و شور آورده‌ست 
 فتنه و شور و قیامت نکنی پس چه کنی 
 روی چون آتش از آن داد که دل‌ها سوزی 
 شکن زلف بدان داد که دل‌ها شکنی 
 دل ما بتکده‌ها نقش تو در وی شمنی 
 هر بتی رو به شمن کرده که تو آن منی 
 برمکن تو دل خود از من ازیرا به جفا 
 گر که قاف شود دل تو ز بیخش بکنی 
 در تک چاه زنخدان تو نادر آبی است 
 که به هر چه که درافتم بنماید رسنی 
 در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند 
 زان سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی 
 زیرکان را رخ تو مست از آن می‌دارد 
 تا در این بزم ندانند که تو در چه فنی 
 کافری ای دل اگر در جز او دل بندی 
 کافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی 
 بی وی ار بر فلکی تو به خدا در گوری 
 هر چه پوشی بجز از خلعت او در کفنی 
 شمس تبریز که در روح وطن ساخته‌ای 
 جان جان‌هاست وطن چونک تو جان را وطنی