September 29, 2005
چوهست قرب حقیقی چه غم زبعد مزار
نظر به قربت یارست نی به قرب دیار
چو زائران حرم را وصال روحانیست
تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار
رسید عمر به پایان و داستان فرا ق
ز حد گذشت و به پایان نمی رسد طومار
بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست
زدند بر در دل حلقه در خمار
بکش جفای رقیب ار حبیب می خواهی
کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار
چو هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق
اگر ز هجر بسوزی بساز وصل انگار
درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست
به حکم آنکه روان می رود درین بازار
به روی خوب آنکس نظر کند خواجو
که پشت بر دوجهان کرد و روی بر دیوار
پریشان-بیژن بیژنی
September 26, 2005
سوره تماشا
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
حرف هایم مثل یک تکه چمن روشن بود
:من به آنها گفتم
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
:و به آنان گفتم
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی ست
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز وبه افزایش رنگ
به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت
:و به آنان گفتم
هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره ی پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
:برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم. گفتم
چشم را باز کنید. آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که بهم می گفتند
!سحر می داند. سحر
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم
September 25, 2005
نماز مستان
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد
که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم
چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
...یا غیاث المستغیثین، اهدنا
یا غیاث المستغیثین، اهدنا
لا افتخار بالعلوم و الغنی
لا تزغ قلبا هدیت بالكرم
و اصرف السوء الذی خط القلم
بگذران از جان ما سوء القضا
وا مبر ما را ز اخوان صفا
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
تلخ تر از فرقت تو هیچ نیست
بی پناهت، غیر پیچا پیچ نیست
رخت ما هم رخت ما را راه زن
جسم ما مر جان ما را جامه كن
دست ما چون پای ما را می خورد
بی امان تو كسی چون جان برد؟
ور برد جان زین خطرهای عظیم
برده باشد مایه ی ادبار و بیم
زآنكه جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش كور است و كبود
چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر
جان كه بی تو زنده باشد، مرده گیر
گر تو طعنه می زنی بر بندگان
مر ترا آن می رسد ای كامران
ور تو ماه و مهر را گوئی جفا
ور تو قد سرو را گویی دوتا
ور تو چرخ و عرش را گوئی حقیر
ور تو كان و بحر را گویی فقیر
آن به نسبت با كمال تو رواست
ملك و اقبال و غناها، مر تو راست
كه تو پاكی از خطر و ز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی
September 24, 2005
صدای سخن عشق
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
...يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
September 19, 2005
وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ
عَلَّمَ الْقُرْآنَ
خَلَقَ الْإِنسَانَ
عَلَّمَهُ الْبَيَانَ
الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ
وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ
وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ
أَلَّا تَطْغَوْا فِي الْمِيزَانِ
وَأَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَا تُخْسِرُوا الْمِيزَانَ
وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ
فِيهَا فَاكِهَةٌ وَالنَّخْلُ ذَاتُ الْأَكْمَامِ
وَالْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَالرَّيْحَانُ
فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ
وَخَلَقَ الْجَانَّ مِن مَّارِجٍ مِّن نَّارٍ
...فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر
خداوند رحمان
قرآن را تعليم فرمود
انسان را آفريد
و به او «بيان» را آموخت
خورشيد و ماه با حساب منظمى مىگردند
و گياه و درخت براى او سجده مىكنند
و آسمان را برافراشت، و ميزان و قانون (در آن) گذاشت
تا در ميزان طغيان نكنيد)و از مسير عدالت منحرف نشويد)
و وزن را بر اساس عدل برپا داريد و ميزان را كم نگذاريد
زمين را براى خلايق آفريد
كه در آن ميوهها و نخلهاى پرشكوفه است
و دانههايى كه همراه با ساقه و برگى است كه بصورت كاه درمىآيد، و گياهان خوشبو
پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مىكنيد (اى گروه جن و انس)؟
انسان را از گل خشكيدهاى همچون سفال آفريد
و جن را از شعلههاى مختلط و متحرك آتش خلق كرد
پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مىكنيد؟
September 18, 2005
گفته ای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
گفته ای لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت
خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
لسان الغیب
September 17, 2005
که غم با یار گفتن غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
بشنوید
با صدای حسام الدین سراج
September 13, 2005
هم نور نور نور من
ای یار من ای یار من ای یار بیزنهار من
ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من
ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من
خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شب روان را مشعله ای بیدلان را سلسله
ای قبله هر قافله ای قافله سالار من
هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغمبری آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من
هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من هم احمد مختار من
هم مونس زندان من هم دولت خندان من
والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من
گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان
جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من
كه بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی كشندم گه از اين سوی كشندم
نفسی رهزن و غولم ، نفسی تند و ملولم
نفسی زين دو برونم كه بر آن بام بلندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی يوسف چاهم نفسی جمله گزندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی
که نمییابد میدان بگو حرف سمندم
September 10, 2005
تولدی دیگر
كه تورا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه تورا آه كشيدم آه
من در اين آيه تورا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
یک خیابان درازاست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد
در فاصلهء رخوتناک دوهم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید : صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودی است
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
...آه
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید
دستهایت را دوست می دارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آن جا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ا ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
و بدین سان است
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
September 09, 2005
سکینه
او كسى است كه آرامش را در دلهاى مؤمنان نازل كرد تا ايمانى بر ايمانشان بيفزايند، لشكريان آسمانها و زمين از آن خداست، و خداوند دانا و حكيم است
September 08, 2005
September 07, 2005
شاه خوبرویان
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها
مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
مولانا
بشنوید
محمدرضا شجریان
September 05, 2005
خموشانه
در این خانه غریبید، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست، پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است، پس پرده نشسته است
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی است، نهان زیر لب کیست؟
از این دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبو است
همین جاست، همین جاست، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده است که از خویش رمیده است
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوش بوست، کجا خوابگه اوست؟
پی آن گل پرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
در این کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید، به ویرانه بگردید
کلید در امید، اگر هست شمایید
در این قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته است، به افسون که خفته است؟
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گرم باز نیاورد، به شکرانه بگردید
September 04, 2005
نيم او ز افرشته و نيميش خر
در تفسير اين حديث مصطفى عليه الصلاه و السلام كه ان اللَّه تعالى خلق الملائكة و ركب فيهم العقل و خلق البهائم و ركب فيها الشهوة و خلق بنى آدم و ركب فيهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلى من الملائكة و من غلب شهوته عقله فهو ادنى من البهائم
در حديث آمد كه يزدان مجيد
خلق عالم را سه گونه آفريد
يك گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته ست او نداند جز سجود
نيست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
يك گروه ديگر از دانش تهى
همچو حيوان از علف در فربهى
او نبيند جز كه اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
اين سوم هست آدمى زاد و بشر
نيم او ز افرشته و نيميش خر
نيم خر خود مايل سفلى بود
نيم ديگر مايل عقلى بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وين بشر با دو مخالف در عذاب
وين بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمى شكلند و سه امت شدند
يك گره مستغرق مطلق شدند
همچو عيسى با ملك ملحق شدند
نقش آدم ليك معنى جبرئيل
رسته از خشم و هوا و قال و قيل
از رياضت رسته و ز زهد و جهاد
گوييا از آدمى او خود نزاد
قسم ديگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبريلى در ايشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص كاو بىجان شود
خر شود چون جان او بىآن شود
ز انكه جانى كه آن ندارد هست پست
اين سخن حق است و صوفى گفته است
او ز حيوانها فزونتر جان كند
در جهان باريك كاريها كند
مكر و تلبيسى كه او داند تنيد
آن ز حيوان دگر نايد پديد
جامههاى زركشى را بافتن
درها از قعر دريا يافتن
خرده كاريهاى علم هندسه
يا نجوم و علم طب و فلسفه
كه تعلق با همين دنياستش
ره به هفتم آسمان بر نيستش
اين همه علم بناى آخور است
كه عماد بود گاو و اشتر است
بهر استبقاى حيوان چند روز
نام آن كردند اين گيجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را يا دلش
پس در اين تركيب حيوان لطيف
آفريد و كرد با دانش اليف
نام كَالْأَنْعامِ كرد آن قوم را
ز انكه نسبت كو به يقظه نوم را
روح حيوانى ندارد غير نوم
حسهاى منعكس دارند قوم
يقظه آمد نوم حيوانى نماند
انعكاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آن كه خواب او را ربود
چون شد او بيدار عكسيت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلين
ترك او كن لا أُحِبُّ الآفلين
در تفسير اين آيت كه وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ
فَزادَتْهُمْ رِجْساًو قوله يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً
ز انكه استعداد تيديل و نبرد
بودش از پستى و آن را فوت كرد
باز حيوان را چو استعداد نيست
عذر او اندر بهيمى روشنى است
زو چو استعداد شد كان رهبر است
هر غذايى كاو خورد مغز خر است
گر بلاذر خورد او افيون شود
سكته و بىعقلىاش افزون شود
ماند يك قسم دگر اندر جهاد
نيم حيوان نيم حى با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر كش مكش
كرده چاليش آخرش با اولش
چاليش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه، ميل مجنون سوى حره ميل ناقه واپس سوى كره، چنان كه گفت مجنون
هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى
و انى و اياها لمختلفان
همچو مجنوناند و چون ناقهاش يقين
مىكشد آن پيش و اين واپس به كين
ميل مجنون پيش آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى كره دوان
يك دم ار مجنون ز خود غافل بدى
ناقه گرديدى و واپس آمدى
عشق و سودا چون كه پر بودش بدن
مىنبودش چاره از بىخود شدن
آن كه او باشد مراقب عقل بود
عقل را سوداى ليلى در ربود
ليك ناقه بس مراقب بود و چست
چون بديدى او مهار خويش سست
فهم كردى زو كه غافل گشت و دنگ
رو سپس كردى به كره بىدرنگ
چون به خود باز آمدى ديدى ز جا
كاو سپس رفته ست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدين احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم
نيستت بر وفق من مهر و مهار
كرد بايد از تو عزلت اختيار
اين دو همره همدگر را راه زن
گمره آن جان كاو فرو نايد ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقهاى
تن ز عشق خار بن چون ناقهاى
جان گشايد سوى بالا بالها
در زده تن در زمين چنگالها
تا تو با من باشى اى مردهى وطن
پس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفت زين گون حالها
همچو تيه و قوم موسى سالها
خطوتينى بود اين ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى سير سير
سر نگون خود را ز اشتر در فكند
گفت سوزيدم ز غم تا چند چند
تنگ شد بر وى بيابان فراخ
خويشتن افكند اندر سنگلاخ
آن چنان افكند خود را سخت زير
كه مخلخل گشت جسم آن دلير
چون چنان افكند خود را سوى پست
از قضا آن لحظه پايش هم شكست
پاى را بر بست گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان مىروم
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
بر سوارى كاو فرو نايد ز تن
عشق مولى كى كم از ليلى بود
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو مىگرد بر پهلوى صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
كاين سفر زين پس بود جذب خدا
و آن سفر بر ناقه باشد سير ما
اين چنين سيرى است مستثنى ز جنس
كان فزود از اجتهاد جن و انس
اين چنين جذبى است نى هر جذب عام
كه نهادش فضل احمد و السلام
دفتر چهارم
هشیار کسی باید
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی مایه زبون باشد هر چند که بستیزد
فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
نسیان
خدا را با اخلاص مىخوانند
اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد
باز مشرك مىشوند
September 03, 2005
پس چه ترسم؟ كى زمردن كم شدم؟
در كف درياى خلقت بى هدف
موجى از عشق آمد، از جايم بكند
گاهى اين سو گاهى آن سويم فكند
مدتى در سينه اش جايم بداد
آنكه افكندم در آغوش جماد
از جمادى مردم و نامى شدم
وزنما مردم به حيوان سرزدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم؟ كى زمردن كم شدم؟
حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملايك بال و پر
وز ملک هم بايدم جستن زجو
كل شىء هالك الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم، عدم چون ارغنون
گويدم كه:انااليه راجعون